صبح دمي که گرد رخ زلف شکسته خم زني
صبح دمي که گرد رخ زلف شکسته خم زني
شاعر : اوحدي مراغه اي
چون سر زلف خويشتن کار مرا بهم زني صبح دمي که گرد رخ زلف شکسته خم زني بر سر من سپر کشي، بر دل من علم زني کافر چشم مست تو چون هوس جفا کند با من خستهدل چرا اين همه «لا» و «لم» زني؟ از «نعم» و «بلي» بود با همه کس حديث تو گر به کف من اوفتي،کي بهلم که دم زني؟ اي که نميزنم دمي جز به خيال لعل تو چون تو به روز هجر خود اين همه تير غم زني شاد کجا شود ز تو اين دل ناتوان من؟ چهرهي من ز زرگري اشک من از درم زني بيتو دمي نميشود خالي و فارغ، اي صنم چون که به نام من رسي بر سر آن قلم زني بر سر و چشم خود نهي نامهي دشمنان من قفل حرام داشتن بر در آن حرم زني در حرم تو هر کسي محرم و از براي من با تو طريق اوحدي درد کشي و دم زني کار تو با شکستگان يا ستمست، يا جفا