تا من چو نام بوسه برم قصد جان کني | | از غمزه تير سازي و ز ابرو کمان کني |
ترسي کزان معامله چيزي زيان کني | | گر يک نظر به جان بخريم از لبت، هنوز |
صد محنتش به عشوه گري در ميان کني | | وقتي که نيم جرعهي شادي به من دهي |
زيرا که مهر مهر خودم بر زبان کني | | از دست کينهي تو نيارم که دم زنم |
خو کردهاي که دل ببري، رخ نهان کني | | کس بيگرو به دست تو دل چون دهد؟ که تو |
کز هجر خويش پيرو ز وصلم جوان کني | | هجر تو پير کرد مرا وين طريق تست |
ترسم سرم به راه دهي، چون نشان کني | | بر روي من ز عشق نشان ميکني و من |
ور وعدهاي دهي، همه عمر اندران کني | | گر زر طلب کني ندهي ساعتي امان |
هجرم به سر فرستي و اشکم روان کني | | چون گويمت که: کام روا کن مرا ز لب |
پنداشت هر چه من بتو گويم تو آن کني | | دل دي شکايتي ز تو ميکرد پيش من |
اين روز آن نبود که بارم گران کني | | کشتي مرا به جور چو گفتم که: عاشقم |
روزي چنين نمايي و سالي چنان کني | | خواري کني و رخ بنمايي بمن، ولي |
ماهي ستيزه با من فريادخوان کني | | يکشب گر از فراق تو فريادخوان شوم |
زيرا که چون دو روز بر آيد همان کني | | صد سال اگر به منع تو کوشيم سود نيست |
گر هر دمش دو من شکر اندر دهان کني | | در کام اوحدي نکند کار بوسهاي |