به نشاط باده چو صبحدم سوي بوستان گذري کني
به نشاط باده چو صبحدم سوي بوستان گذري کني
شاعر : اوحدي مراغه اي
بسر تو کين دلخسته را به نسيم خود خبري کني به نشاط باده چو صبحدم سوي بوستان گذري کني که چو گل شکفته ز عکس مي به چمن چمان گذري کني ز شمايل تو خجل شود رخ سرخ لاله سحرگهي بچکد عرق ز جبين گل چو به روي او نظري کني برود فروغ روي مه چو نگه کند به جبين تو چو صنوبريست که بر سرش به مهندسي قمري کني ز فراز قامت نازنين رخ نور گستر نازکت سخن عتاب درافگني و کرشمه با دگري کني خنک آنزمان که به شيوه با من دل شکسته ز چابکي که هميشه عربده با دلي و ستيزه با جگري کني؟ دلم از غم تو کباب شد، جگرم بسوخت، چه دلبري گرت احتشام رها کند که نظر به سيم و زري کني صنما،ز ديدهي مرحمت به سرشک ديدهي من نگر که بهر زه عمر عزيز در سر کار عشوه گري کني به اميد وصل تو زار شد دلم ارنه نيست ضرورتي تو به وصل خود چه شود اگر شب تيره را سحري کني؟ همه روز روشن اوحدي شب تيره شد ز فراق تو