زمستان ز مستان نبيند زبوني
زمستان ز مستان نبيند زبوني
شاعر : اوحدي مراغه اي
و گر خود بلا بارد از ابر خوني زمستان ز مستان نبيند زبوني شراب ارغواني، سماع ارغنوني زمستان بهاريست آنجاکه باشد و گر خود به فضل و هنر ذوفنوني ز شر زمستان شرابت رهاند ز آتش چه کم؟ باده آر از کنوني چو بادي برآيد دمي باده درکش که از حلقهي ميپرستان بروني از آن حلقه شد پشتت از باد سرما به دونان رها کن خسيسي و دوني گر آزاد مردي تو و دين رندان فرو کش به شادي که در هان و هوني تو اي زاهد خشک، هم ساغر نو بخور بادهاي چند و بنگر که چوني؟ نگه کن که چونست احوال و آنگه که مانند سيمابي از بيسکوني دل آهنين را دوايي ده از مي گر از باستاني ور از بيستوني به يک حال بر بيستان خويشتن را چو ذوقي نباشد ترا اندروني ز سر دل اوحدي دور باشي