تبم دادي،نميپرسي که: اي بيمار من چوني؟
تبم دادي،نميپرسي که: اي بيمار من چوني؟
شاعر : اوحدي مراغه اي
دلت چونست در عشق و تو با تيمار من چوني؟ تبم دادي،نميپرسي که: اي بيمار من چوني؟ شب تيره ز دست نالهاي زار من چوني؟ به روز روشن از هجر تو من بس تيره حالم، تو ببينم تا: چو کار افتد مرا در کار من چوني؟ بکار ديگران نيکو ميان بستي، شنيدم من که: با تقصيرهاي ديدهي بيدار من چوني؟ ز مهمان خيالت هر شبي صد عذر ميخواهم من اين بسيار خواهم گفت، با آزار من چوني بيازردي که من گفتم: بده زان لب يکي بوسه بپرسم يکزمان، کاي ترک مردمخوار من چوني؟ ز دست هندوي زلفت نمييارم که چشمت را غمت خوردم، نميپرسي که: اي غم خوار من، چو ني دلم بردي، نمگويي که: خود چون زندهاي بيدل چو پرسي اين بپرس از من که: بيديدار من چوني؟ گرم در صد بلا بيني مپرس از هيچ، سهلست آن نپرسيدي ز من: کاي آشناي پار من، چوني؟ منت پار آشنا بودم، عجب کامسال خود روزي که: اي بر آستان کم ز خاک خوار من، چوني؟ سرم بر آستان خويش ميبيني، نميگويي بپرس از اوحدي روزي که اي بيمار من، چوني؟ مرو با هر بدآموزي، بترس از آه دلسوزي