رخت گويم به زيبايي، لبت گويم به شيريني
رخت گويم به زيبايي، لبت گويم به شيريني
شاعر : اوحدي مراغه اي
حرامست ار چنين صورت کند صورتگري چيني رخت گويم به زيبايي، لبت گويم به شيريني به رخ سرمايهي مهر و به دل پيرايهي کيني به عارض حيرت حور و به قامت غيرت طوبي برت زانو زند، گويد: تو آغا باش و من ايني ترا، اي ترک، اگر روزي ببيند خسرو گردون ولي ترسم که بد گويان بگويندم: سخن چيني سخن گويي و ميخواهم که دردت زان زبان چينم نگفتم حال چشم تر، که خود چون بگذري بيني رخم زردست و آهم سرد و لب خشک از فراق تو کجا از دست برخيزد که پا درويش بنشيني؟ ترا با آن غرور حسن و ناز و سرکشي، جانا که گه کافر ترا بيند به راه آيد ز بيديني نه تنها بر سر راهت مسلمان ديده ميدارد وگر روي ترا خورشيد خوانم در خور ايني اگر قد ترا شمشاد گويم جاي آن داري که در هجر تو ميسوزد به تنهايي و مسکيني ترا بر اوحدي چون دل نسوزد چاره آن دانم