بر گذشت از من و بنمود چو ماه از سر کوي
بر گذشت از من و بنمود چو ماه از سر کوي
شاعر : اوحدي مراغه اي
دلبر کافرم از چادر کافوري روي بر گذشت از من و بنمود چو ماه از سر کوي عرق و آب چکانش چو گلاب از سر و موي کرده هر هفت سر هفته و گرمابه زده تيز شد لهجهي گفتارم از آن تندي خوي کند شد قوت رفتارم از آن تيزي خوي گفتم: از کيست چنين طيره سرت گفت: از شوي گفتم: از چيست چنين تازه رخت گفت: از مي به وثاق آمد و پر مشک شد از وي مشکوي خواهشي کردم و القصه عنان در پيچيد حجره گلشن شد از آن ترک عقيقل گيسوي خانه روشن شد از آن ماه سجنجل سينه و آنچه در مجلس ازو رنگ پديد آيد و بوي در فرو بستم و بنشست و ميآوردم و نقل در ميان من و او هيچ کسي جز من و اوي باده گردان شد و او سر خوش و من خرم و نه اوحدي واله و آشفته و زار از همه سوي دست او ساقي و لب مطرب و رخ معشوقه گاه در پاي وي افتاده من خسته چو گوي گاه در گردنم افتاد چو چوگان زلفش مست بود و به درم رام شد آن عربده جوي باده خورد و به زبان مست شد آن تند نهاد بر گشودم ز هم آن بند قبا، توي به توي باز کردم ز هم آن زلف دو تا، تار به تار نتوان گفت برو، هر چه تو داني ميگوي خانه خالي بود او عاشق و من مست،دگر