به پيماني نميپويي، به پيوندي نميپايي
به پيماني نميپويي، به پيوندي نميپايي
شاعر : اوحدي مراغه اي
دلم ز انديشه خون کردي که بس مشکل معمايي! به پيماني نميپويي، به پيوندي نميپايي به صد جايت نشان گفتند و جون جستم نه در جايي ز صد شهرت خبر دادند و چون رفتم نه در شهري همي بينم ترا، ليکن چو ميجويم نه پيدايي همي جويم ترا، ليکن چو مييابم نه در دستي چو بگريزم ز پيش تو مرا هم باز پيش آيي چو در خيزم به کوي تو ز پيشم زود بگريزي غلط کردم، چه ميگويم؟ نه دوري از برم کايي به فکرت هر شبي تا روز بنشينم که: ايي تو که گر خواهي جهاني را درين يک ذره بنمايي نبودست از وصال تو مرا يک ذره نوميدي چنان پيوستهاي در ما که: پندارم که خود مايي چنان بنشستهاي در دل که ميگويم: تويي دل خود ترا خواهم که دي بودي و امروزي و فردايي نميخواهم کساني را که امروزند و فردا نه ترا رخهاست کان رخها بغير خويش ننمايي از آن خويشي کند با تو دل بيخود که در پرده که همچون اوحدي او را ز دل دادند بينايي نميپوشي رخ از بينش، ولي رويت کسي بيند کزين جا چون گذر کردي خراباتست و رسوايي به بويي، اي ز دل آشفته، زين ساغر قناعت کن