گر چه در کوي وفا جا نگرفتي و سرايي
گر چه در کوي وفا جا نگرفتي و سرايي
شاعر : اوحدي مراغه اي
ما نبرديم ز کوي طلبت رخت به جايي گر چه در کوي وفا جا نگرفتي و سرايي مکن اينها، که نکرديم نگاهت به خطايي بس خطا بود نگه باز نکردن که گذشتي ورنه من کيستم آخر؟ که سرم باشد و پايي بر تن اين سر شب و روز از هوس پاي تو دارم کم از آن کز کف عشق تو بپوشيم قبايي گر قبا شد ز غمت پيرهني حيف نباشد؟ تا نيفتند چو من شيفته در دام بلايي قيمت قامت و بالاي ترا کس بنداند بس بگفتيم و ندانست کسش هيچ دوايي درد عشق تو به نزديک طبيبان ولايت که به درويش سر کوچه نگفتند صلايي هم نشينان تو بر سفرهي خاصند، چه معني؟ به فقيران بدهد محتشم شهر عطايي بوسهاي ده به من خسته، که بسيار نباشد که توسلطاني و خيلت نشکيبد ز گدايي اوحدي را مکن از خيل محبان تو بيرون