بالاي چو سرو تو بلايي از حسن | | اي روي تو انگشت نمايي از حسن |
بر قد بلند تو قبايي از حسن | | زيبنده تر از قد تو گيتي نبريد |
وز باده خمار سر و جانم بشکن | | ساقي، بده آن باده، زبانم بشکن |
گر توبه کنم دگر دهانم بشکن | | پيشاني توبه را شکستم ز لبت |
ني از تو به عمرها وصالي ممکن | | ني از تو گذر به هيچ حالي ممکن |
انصاف که اينست محالي ممکن | | ديدار تو ممکنست و وصل تو محال |
وين خاک به صد رنگ بگريد بر من | | هر دم لحد تنگ بگريد بر من |
تا بشنود و سنگ بگريد بر من | | بر سنگ نويسيد به زاري حالم |
مشتاق تو اين ديدهي ناخفتهي من | | اي مهر تو از جهان پذيرفتهي من |
اکنون به کمال ميرسد گفتهي من | | هر چند جهان ز گفتهي من پر شد |
زين آب روان بگير پندي، منشين | | اي شيخ، گران جان چو تنندي منشين |
بر جان حريفان چو سهندي منشين | | چون مست شدي از مي صافي به قرق |
خوبي همه در زير نگين رخ تو | | اي خرمن ماه خوشهچين رخ تو |
بوسيد هزار پي زمين رخ تو | | خورشيد، که پاي بر سر چرخ نهاد |
هجر تو مرا کرده به حالي بيتو | | اي گشتهي تن من چو خيالي بيتو |
روزي چو شبي، شبي چو سالي بيتو | | اي ماه دو هفته، رفتي و هست مرا |
يا تن ندهد به محنت و خواري تو؟ | | دل کيست؟ که او طلب کند ياري تو |
جان ميآيد به عذر دلداري تو | | پرسيدهاي احوال دلم دوش وزان |
بر ما ز لب لعل شکر باري تو | | ما را به سراي وصل خويش آري تو |
عاشق نشويم، پس چه پنداري تو؟ | | پس پرده ز روي خويش برداري تو |
زين منزل غصه رخت بردارم و رو | | يک روز ديار يار بگذارم و رو |
با اشک ز ديدگان فرو بارم و رو | | اين مايه خيال او، که در چشم منست |
خاليست سيه که شمک ميزايد ازو | | خالي،که لبت همي ببارايد ازو |
ترسم که دهان تو به تنگ آيد ازو | | صد تنگ شکر خورد ز پهلوي رخت |
گفت: آنچه دلت ز وصل من خواست بگو | | گفتم: دلت ار با من شيداست بگو |
گفتا که: چه ديدهاي درو؟ راست بگو | | گفتم که: دل اندر کمرت خواهم بست |
با چشم تو آن سه خال در يک رسته | | در زير دو ابروي کژت پيوسته |
نقش سه بنفشه و دو نرگس بسته | | آن خال که بر گوشهي چشمست ترا |
داننده ز روح نقش جسمت بسته | | اي راه خلل ز چار قسمت بسته |
صد گنج گشاده در طلسمت بسته | | صندوق طلسم را همي ماني تو |
گيتي به ستم اجل، به تيغت برده | | اي چرخ ز مهر زير ميغت برده |
و آخر ز جهان به صد دريغت برده | | پرورده به صد ناز جهانت اول |
سيب زنخت آب ز يشم آورده | | اي خط تو گرد لاله وشم آورده |
دل رفته روان بر سر و چشم آورده | | لعل تو ز من خون جگر کرده طلب |
جاني داري، به لعل دلخواهش ده | | اي تن، دل خود به روي چون ماهش ده |
اي ديده، تو مردمي کن و راهش ده | | خون جگرم برون شود، ميخواهي |
دل ماندگيي چند که برجاست همه | | داريم ز قدت گلها راست همه |
تاثير دعاي سحر ماست همه | | آن نيز که امروز ز ما کردي ياد |
بگذشته ز مغز و در پي پوست همه | | يک شهر بجست و جوي آن دوست همه |
تا سرو روان در لب صافي بينم | | برخيز و روان در لب صافي بنگر |
برخيز که راه جست و جويي گيريم | | تا کي ز ميان؟ کناره سويي گيريم |
وقتست که آفتاب رويي گيريم | | در سايهي زهد سرد بودن تا چند؟ |
پروانهي شمع صفت و ذات توييم | | ما پرتو عکس نور مشکات توييم |
پيدانشويم، از آنکه ذرات توييم | | هستيم ولي بيرخ چون خورشيدت |
لعل تو ز لطف طعنها زد در جان | | روي تو ز حسن لافها زد به جهان |
بنگر که چگونه بر سر آمد ز ميان؟ | | زلف تو چو افتادگيي عادت کرد |
پاي دل ما به بند گيسو بستن | | اي قاعدهي تو مشک در مو بستن |
در هم شدن و گره در ابرو بستن | | زر خواست و چو زر نديدن گرهي |
وز لعل تو باز خواست نتوان کردن | | پيش تو نشست و خاست نتوان کردن |
خالي که به ميل راست نتوان کردن | | چشمت که درو ميل نگنجد، بر اوست |
اي کرده به خون دشمنان خارالعل | | روي من و خاک سر کويت پس ازين |
بر کوه و کمر برده به هنگام شکار | | در گوش سپر کرده فرمان تو نعل |
اي ذکر تو بر زبان ساهي مشکل | | تير تو توان از نمر و جان ازو عل |
دانيم که ماهي تو به خوبي، ليکن | | درک تو ز فهم متناهي مشکل |
امروز که گشت باغ رنگين از گل | | آن ماه که ديدنش کماهي مشکل |
بشکفت به صحرا گل مشکين، نه شگفت | | شد خاک چمن چو نافهي چين از گل |
اي چشم تو کرده بر دلم مدغم غم | | گر ناله کند بلبل مسکين از گل |
صد پي بلب آمد از دلم خون، ليکن | | لعل تو جراحت دل و مرهم هم |
بر گل چو نسيم سحري سود قدم | | از بيم رخ تو بر نيارد دم دم |
بر شاخ چو بو برد که گل برگي خاست | | پوشيده نقاب غنچه بربود بدم |
از ژاله چو لاله راست لل در کام | | دي گربهي بيد پنجه بگشود ز هم |
تا در ورق جوي ببيني مسطور | | برخيز و به سوي گل و گلزار خرام |
ني بيتو مرا قرار باشد يک دم | | صد بار که: مينيست درين فصل حرام |
هر گه که بخواندمت به کاري باشي | | ني سوي منت گذار باشد يک دم |
روزي شکن از زلف چو دالت ببرم | | پيداست که خود چه کار باشد يک دم؟ |
گر بر رخ من نهي به بازي رخ خويش | | جاني بکنم، ز دل ملامت ببرم |
دي باد صبا ز خاک بر داشت سرم | | از بوسه به يک پياده خالت ببرم |
گفتم که: ببوسم و نهم بر سينه | | آن نامه بياورد و بر افراشت سرم |
گفتا که: به شيوه آبرويت ريزم | | خود ديده رها نکرد و نگذاشت سرم |
اندر تو زنم آتش سودا روزي | | وز باد ستيزه رنگ و بويت ريزم |
خواهم که لب باده پرستت بوسم | | تا خاک شوي، شبي به کويت ريزم |
صد نقش چو دستارچه بر آب زدم | | و آن عارض خوب و چشم مستت بوسم |
گفتم که: مکش مرا به غم، گفت: به چشم | | باشد که چو دستارچه دستت بوسم |
گفتم که: مگوي راز من با چشمت | | زين بيش مکن جور و ستم، گفت: به چشم |
هر شب ز غمت به خون بگريد چشمم | | کو کرد مرا چنين دژم، گفت: به چشم |
در چشم مني هميشه ثابت، ليکن | | ز اندازه و حد فزون بگريد چشمم |
هر لحظه به آيين وفا راي کنم | | ترسم بروي تو، چون بگريد چشمم |
آن خال که بر گوشهي چشمست ترا | | خواهم که سر اندر کف آن پاي کنم |
پيمانه بده، که مرد پيمانه منم | | نوريست که بر مردمکش جاي کنم |
زان باده که عقل ميبرد جامي ده | | در دام زمانه مرغ اين دانه منم |
تا کي ستم سپهر جافي بينم؟ | | گو: خلق بدانند که: ديوانه منم |
حلق من و حلقهاي مويت پس ازين | | وين دور مخالف منافي بينم؟ |
گر بشنود ار نه من و رويت پس ازين | | در گوش لب تو يک سخن خواهم گفت |
از خود طلبش داري و خود اوست همه | | گر زانکه طريق طلبش دانستي |
چون تن برود روح و روانيم همه | | چون دوست نماند دل و جانيم همه |
عين همهايم، اگر بداينم همه | | گر هيچ ندانيم برآييم به هيچ |
حاصل بجز از گفتي و گويي ز تو نه | | اي لاف زنان را همه بويي ز تو نه |
آنگاه نشان به هيچ رويي ز تو نه | | در هر مويي نشانهاي هست از تو |
هندو بچگانند و تو نشناختهاي | | بر برگ گل آن سه خال کانداختهاي |
بر گوشهي چشم جايشان ساختهاي | | ديدي که به بوي مردمي آمدهاند |
بر صحن سرايت به سر آمد، نه به پاي | | آب ار چه به هر گوشه کند جنبش و راي |
از بزم تو خوب تر نميبيند جاي | | چندان که به گرد خويش بر ميگردد |
در کشتن خصمت ننمايد سستي | | آن درد، که با پاي تو کرد آن چستي |
تا با سر دشمن تو گيرد کستي | | با پاي تو اين جا سر و پايي گرديد |
زين پس من و شوريدگي و سرمستي | | در عشق تو از سر بنهادم هستي |
در نامه نبشتم که زبانم بستي | | با روي تو حالي و حديثي که مراست |
بيگانه سرشتي آشنا چون گردي؟ | | تا با خودي، اي خواجه، خدا چون گردي؟ |
اي سايه، ز خورشيد جدا چون گردي؟ | | جز سايهي خويشتن نميبيني تو |
گر لذت علم و درد دينت بودي | | اقبال سعادت به ازينت بودي |
گر گوش به هر گوشه نشينت بودي | | گردون بستي به گوش داريت کمر |
مانندهي ميغست که بر خورداري | | آن زلف،که دارد از تو برخورداري |
کز هر طرفي هزار برخورداري | | کي برخورم از قامت چون سرو تو من |
ياري دو سه هوشمند کافي داري | | يارا، گر از آن شربت شافي داري |
برخيز و بيا گر دل صافي داري | | مادر قرقيم بر لب آب روان |
گه زلف بر آن روي چو ماه اندازي | | گه وسمه بر ابروي سياه اندازي |
خوش بر زنخ آوري، به چاه اندازي | | اينها همه از چه؟ تا به بازي دل من |
زيرا که نميکني نگاهي روزي | | ترسم رسد از من به تو آهي روزي |
آخر کم از آن که هر به ماهي روزي | | گر ميندهي دو بوسه هر روز، اي ماه |
زو جان نبري گر ز غمش نگريزي | | تا کي به غم، اي دل، خوي حسرت ريزي؟ |
آخر به مراغهاي چه گرد انگيزي؟ | | خصمان تو بيمرند،در معرضشان |
تابوت تو سرو جويبار صافي | | اي خاک تو آب سبزه زار صافي |
مانند تو سرو در کنار صافي | | تا عمر مراغه بود هرگز ننشاند |
پيکار مکن کار، که بر جا ماني | | بد خلق مباش، کز خوش و اماني |
دلها چو بماند ز تو،تنها ماني | | زنهار! مهل، کز تو بماند دل کس |
من فاش گريزم و به رازم خواني | | تا چند گريزم و به نازم خواني؟ |
خواهم زدن آن روز که بازم خواني | | بس دست خجالت چو مگس بر سر خود |
وندر تن خويش خرقهي دلق کني | | صد سال سر خويشتن ار حلق کني |
گر يک سر موي روي در خلق کني | | صد بار ز حق دور کنندت به قفا |
اندر پي اين منصب و اين جاه روي؟ | | گر مرد رهي، تو چند بيراه روي؟ |
بر اسب نشيني، به در شاه روي؟ | | تا کي ز براي زر و سيم دنيا |
يک بوسه از آن روي چو ماهم ندهي | | روزي به سراي وصل راهم ندهي |
گر زانکه منت هيچ بخواهم ندهي | | گفتي که: نخواستي ز من هرگز هيچ |
ور آدمي از روح سرشتست تويي | | در صورت آدم ار فرشتست تويي |
آن وحي خط و آنکه نبشتست تويي | | گر مينبشتست درين دور کسي |
کم با تو زنم، که يار ديرينه تويي | | دم با تو زنم، که يار ديرينه تويي |
هم با تو زنم، که يار ديرينه تويي | | در عيش قديم، ار قدمي خواهم زد |
گفتم که: رخت، گفت: قمر ميگويي | | گفتم که: لبت، گفت: شکر ميگويي |
گفتا که: ز ديده گو، اگر ميگويي | | گفتم که: شنيدم که دهاني داري |