چند باشي به اين و آن نگران؟
چند باشي به اين و آن نگران؟
شاعر : اوحدي مراغه اي
پند گير از گذشتن دگران چند باشي به اين و آن نگران؟ اوستادت فراق اينان بس واعظت مرگ هم نشينان بس کي به اين ساز و برگ شاد شود گر دلت را ز مرگ ياد شود هم تو بر خويشتن بخوان «الموت» فرصت خويشتن چو کردي فوت ياد گور و لحد مقابل دار مرگ و مردن برابر دل دار مردني ناگزير خواهد بود گر گدا يا امير خواهد بود مادرت رفت و ديده ور نشدي پدرت مرد و با خبر نشدي همه ديدي، نميشوي نالان داغ فرزند و هجر همسالان نتوان کرد جز به آتش راست اين دل و جان آهنين که تراست مرگ بيدار و متنبه کندت مرگ ازين رنج و غصه به کندت تا مگر زين گناه پاک شوي جهد آن کن که زود خاک شوي چو نداني نهاد گام پدر چه تفاخر کني به نام پدر؟ تو چنان کن که آن بداني خورد پدرت باغ و بوستاني کرد باغ او را مبر ز معموري گر نسازي تو باغ، معذوري نام آباي خويش زشت مکن هيچ تخمي مکار و کشت مکن کي کني خانهي پدر معمور؟ تو که شب مستي و سحر مخمور در دو شب خرج يک جلب کردن چيست ميراث او طلب کردن؟ او نکرد، از براي او تو بکن خيز و خيري به جاي او تو بکن گر هميخورد خود نميکشت اين او نخورد، ار نه کي همي هشت اين؟ تو باو ده، خلف چنين باشد بتو هشت او، تلف چنين باشد اين چنين زيرک و سترگ او کرد؟ نه بدين غايتت بزرگ او کرد؟ که ازو ديدهاي فراغي هم به روانش رسان چراغي هم اولش حق واجب مطلق واجب آمد بر آدمي شش حق و آن استاد و شاه و پيغمبر بعد از آن حق مادرست و پدر رخت در خانهي خداي آري اگر اين چند حق بجاي آري مقبلان اين دقيقه در يابند حق اينها بدان که اربابند بغض ايشان به خاکت اندازد حب ايشان سرت بر افرازد سبزهي دمنه را چه داري باک؟ دمنهي رفتگان تست اين خاک بکن اين جان و دل ز تن برگير دل ز خضراي اين دمن برگير پارگينيست پر ز سرگين، ارض زير اين قلعهي همايون عرض مگر آيد مراد دل در دست جنبشي کن، که نيست جاي نشست به عزيزان خويش « قل سيروا» وگرت نيست قوت و نيرو