چون ندانسته‌اي، چه ميجويي؟

چون ندانسته‌اي، چه ميجويي؟ شاعر : اوحدي مراغه اي هر که اين راه رفت بي‌دانش چون ندانسته‌اي، چه ميجويي؟ هر چه معلوم نيست نتوان جست نتوان داد دل به فرمانش قايدي بايد اندرين مستي ور بجويي، خلل ز دانش تست نبود نيک نزد بيداران که بداند بلندي از پستي سود جويي، ره زيان بگذار راه بي‌يار و کار بي‌ياران هم دليلي به دست بايد کرد کار خود را به کاردان بگذار سر ز فرمان او نپيچيدن در پناهش نشست بايد کرد چشم بر قول او نهادن و گوش کام خود در...
چهارشنبه، 3 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
چون ندانسته‌اي، چه ميجويي؟
چون ندانسته‌اي، چه ميجويي؟
چون ندانسته‌اي، چه ميجويي؟

شاعر : اوحدي مراغه اي

هر که اين راه رفت بي‌دانشچون ندانسته‌اي، چه ميجويي؟
هر چه معلوم نيست نتوان جستنتوان داد دل به فرمانش
قايدي بايد اندرين مستيور بجويي، خلل ز دانش تست
نبود نيک نزد بيدارانکه بداند بلندي از پستي
سود جويي، ره زيان بگذارراه بي‌يار و کار بي‌ياران
هم دليلي به دست بايد کردکار خود را به کاردان بگذار
سر ز فرمان او نپيچيدندر پناهش نشست بايد کرد
چشم بر قول او نهادن و گوشکام خود در مراد او ديدن
همت يار سودمند بودخواستن حاجت و شدن خاموش
شر شيطان هميشه در کارستخاصه همت که آن بلند بود
هر که او را نگاهباني نيستدفع او بي‌رفيق دشوارست
گر چه شيرين و دلکشست رطببي‌گزندي و بي‌زياني نيست
تب نديد او و ديد شيرينينخورد طفل اگر بداند تب
گر به دنيا نظر کني و به خويشلاجرم حال او همي بيني
کاملي ناگزيرباشد و هستحال آن کودکست بي‌کم و بيش
عقباتي درشت در راهندگر به دست آوري بدو زن دست
کار بي‌مرشدي بسر نرودکه ز آفاتشان کم آگاهند
بي‌ولايت تصرف اندر دلراه ازين ورطها بدر نرود
در ولي پر غلط کند بينشنتوان کردن، از ولي مگسل
اين قدم را يگانه‌اي بايدکه نهفته است حد تمکينش
بي‌کراماتهاي يزدانيدر ولايت نشانه‌اي بايد
آنکه بر قدش اين قبا شد راستگله را چون کنند چوپاني؟
از مضيق گمان برون نه پايراه حيرت مرو، نظر بگشاي
بازدان رنگ و بوي رشدازغيجام داري، نگاه کن در وي
اسم يابي، نظر به حرف مکنوقت خود را به خيره صرف مکن
چه دهي از براي يک صديق؟بوسه بر دست و پاي صد زنديق
تک و پويي بکن، ببين که کجاست؟نقش صديق مينمايم راست
چه نشيني بسان غمناکان؟نيست خالي جهان ازين پاکان
تو نداري، درين ميان گنجيهست گنجي نهان به هر کنجي
خاک شو، تا به آستان برسيراست شو، تا به راستان برسي
به سعادت چه مرد اين رازي؟تو که هنگامه داني و بازي
آرزوهاش پيش باز شودمرد چون مستعد راز شود
کام را در کفت نهند کليددر تو چون شد صلاح کار پديد
دست گرد جهان برآر و بجويپاي رفتار هست، خيز و بپوي
بر تو اين درد کي روا دارند؟روشناني که اين دوا دارند
اگرش صادقست درد طلبنشود نااميد مرد طلب
تو نکردي طلب، بهانه ميارغالب از بهر طالبست به کار
مهر و ماهند روز و شب مطلقطالب مستحق و غالب حق
گر نباشد خسوفي اندر راهکي جدا گشت نور مهر از ماه؟
همه با تست هر چه ميخواهيگر نداري خسوف گمراهي
تا نجويي کجا به دست آيد؟بي‌طلب صيد چون به شست آيد؟
خر درين گل چگونه ميراني؟چون تو شرط طلب نميداني
در رخ او نشانها پيداستبازدان کز پي چه ميپويي؟


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط