هر زمان توبهايت در کارست | | تا ترا شهوت و غضب يارست |
نتوان جز به آب استغفار | | شستن جان و تن ز ظلمت عار |
توبه زيت چراغ ايمانست | | تو به صابون جامهي جانست |
که ز اوصاف بد تواني مرد | | دست وقتي به توبه داني برد |
پيش راهت ز شرک خرسنگيست | | تا دلت را زغير اورنگيست |
دست دادي و دل نداد چه سود؟ | | دست دادي که: توبه کردم زود |
کار بيدل مکن، که بازي نيست | | توبه کان تن کند نمازي نيست |
تا که باقيست شب چه روز بود؟ | | آتش توبه پاک سوز بود |
در دگر رکنها سوار آمد | | هر که در توبه پايدار آمد |
هوسي دارد، اين ارادت نيست | | عادت خواجه ترک عادت نيست |
چو گذشتي، دگر مکن يادش | | تا که در لذتي، بده دادش |
کودکي باشد اين پشيماني | | گر بهشتي، چراش ميماني؟ |
التفات تو با گذاشتها | | برکند بيخ جمله کاشتها |
ظاهر و باطنت بگيرد نور | | از گنه چون به توبه گردي دور |
نفس بيتصفيت چکار کند؟ | | زهد بيتوبه کي قرار کند؟ |
توبه کايزد دهد تمام آيد | | توبه تا خود کني تو، خام آيد |
طاعتي کز ريا شود محکم | | از گنه توبه کن، ز طاعت هم |
از محبت به دل در آيد نور | | توبه چون باشد از خللها دور |
آخرينش محبت شاهست | | توبه اول مقام اين راهست |
در مقام دگر درست آيد | | در مقامي چو مرد رست آيد |
همچو پرهيزدان و داروي کار | | توبه را با سلوک اين هنجار |
ماده ناپخته، خلط خام بود | | گرنه پرهيز بر نظام بود |
راست کن گور در پس بارو | | در چنين حالت ار خوري دارو |
نفش بروي کني، تباه شود | | خانه چون تيره و سياه شود |
تخم در وي کجا تواند کاشت؟ | | در زمين آنکه خار و خس بگذاشت |
بتوان راست رفتن اندر سير | | توبه چون راست شد ز بينش غير |
کعبه ديدي، گذر به دير مکن | | حق پرستي، نظر به غير مکن |
ورنه خمار باش و خرقه مپوش | | خرقهپوشي، به ترک عادت کوش |
به ز قي کردنست و قي خوردن | | ترک اين توبه کن، که ميخوردن |
به چنين توبه ره کجا داني؟ | | تو مريد برنج و برياني |
توشه از درد ساز و گريه و آه | | رخ چو در توبه آوري ز گناه |
به طريقي که ننگري از پس | | باز گرد از در هوي و هوس |
باد پندار در کلاه کني | | نه که چون توبه از گناه کني |
تنم از آتس جهنم رست | | که: چو دادم به توبه خود را دست |
دل پي سيم و چشم در پي زر | | برنهي ميزر و گلوته به سر |
نپسندم که توبه کار شوي | | تا تو بر آرزو سوار شوي |
در منه پاي، تات سر نرود | | از سر اينهات تا بدر نرود |
دست دادي، مباش سرگردان | | دست پيمان بده به اين مردان |
کان که اين عهد را شکست شکست | | در مياور به عهد ايشان دست |
چون نداري سپر دلير مرو | | شيخ شيرست، نزد شير مرو |
چون بينداختي، زند تيرت | | سپرست اين که ميدهد پيرت |
بر دل تيره تير زن باشد | | پير راه، ار چه پير زن باشد |
بر تن بيثبات دست بلاست | | دست شيخ ارچه از فتوح ملاست |
آنکه يکروز باز خواهد گشت | | خود نبايد به کوي توبه گذشت |
دادن توبه را اثر نبود | | شيخ کو را ز دل خبر نبود |
ورنه فردا ترا خجل دارد | | توبه آنرا بده که دل دارد |
که قلم دور شد ز بيدل و مست | | مستان از مريد بيدل دست |
که نه بر نبض مينهي انگشت | | دست بيمار در مگير به مشت |
که همان رند و باده خوار شدند | | پر به تقليد توبه کار شدند |
که به محرور ميدهي خرما | | بکشي صد کس اندر اين گرما |