در مريدان قيامتي افتاد | | مرشدي را ملامتي افتاد |
وز پي خصم او برون جستند | | به خصومت ميان فرو بستند |
به فنون هنر تواناتر | | زان مريدان يکي که داناتر |
بنجنبيد از آن مقام که بود | | در تحمل ز بس تمام که بود |
از وي آن حال را نه زيبا ديد | | حاضري چون دلش شکيبا ديد |
اين چنين روز را به کار آيد | | گفت: حقي که در شمار آيد |
دل خويش و درون ما مخراش | | آنمريدش جواب داد که: باش |
بر من از خامشي نگيرد خشم | | شيخ را از من اين نباشد چشم |
خرقه ديگر قبا توان کردن | | رنج او چون هبا توان کردن |
با مريدان چه کرده باشد شيخ؟ | | باز چون تخم فتنه پاشد شيخ |
لايق صحبتي چنين نبود | | تا کسي راسخ و امين نبود |
بار دنيي ز خود بيندازي | | گر تو خواهي که کار دين سازي |
قلمش رخ نهد به جماشي | | نقش لوح خودي چو بتراشي |
تو بکوش و ادب نگه ميدار | | گر کند بر تو بيادب انکار |