نص يا «ايهاالمزمل» بس | | عز ناخفتن، ار تو هستي کس |
بر زبان چشمهي سخن جاري | | شود از آب چشم و بيداري |
چون نخسبي نميزني در مرگ | | خواب را گفتهاي برادر مرگ |
قالب خفته سرفگنده بود | | دل شب زندهدار زنده بود |
زندگان را به رنگ مرده کند | | خواب خون در بدن فسرده کند |
که درو يافتند آب حياب | | جز شب تيره نيست آن ظلمات |
مگر از ديدهي سحرخيزان | | نشود آب زندگي ريزان |
کار ما گريه و نياز بود | | شب ما تيره و دراز بود |
رخ در آن يار دلفروز آور | | گر حريفي، شبي به روز آور |
شب ما ناخوشيست، شب خوش کن | | ورنه هم عود ما بر آتش کن |
تو چه خسبي؟ چون دوست بيدارست | | آنکه را جستهاي خريدارست |
فرصت اينست، فرصتي درياب | | دوست بيدار و دشمن اندر خواب |
دشمن، اين دوستان که ميداني | | منکرند اين حواس جسماني |
باز کن چشم و ديدهي جان را | | خيز و در خواب کن مر اينان را |
شبنشينان درين فتوح رسند | | کنج گيران به گنج روح رسند |
نرسي جز به نور بيداري | | تو بران گوهر، ار خريداري |
از در عزلتست و فکر و حضور | | مردم چشم شبنشين را نور |