از خموشي رسيدهاند وز سير شاعر : اوحدي مراغه اي زکريا و مردم اندر دير از خموشي رسيدهاند وز سير اين به عيسي و آن به يوحنا از پس نااميدي انا شد به در و به گوهر آبستن؟ نه صدف نيز از آن دهن بستن هم بزايد گلي جهان افروز غنچه کو در کشد زبان دو سه روز به نفس بوي مشک ناب دهد گر چه پرسند کم جواب دهد در جهان بهتر از خموشي نيست راه مردان به خودفروشي نيست آمد، او برد ره فرا غايت آنکه در شانش اين چهار آيت زان بدين اعتبار شد خلوت جامع...