دل باقي، نه اين دل فاني | | عرش رحمن دلست، اگر داني |
دل فاني ازين محله جداست | | دل باقي محل نور خداست |
به از آن کت بيفگند دل پاک | | ز آسمان گر بيفتي اندر خاک |
خود رسولست و اين رسيلش بس | | هر که دل دارد اين دليلش بس |
چرخ زالش چگونه خوار کند؟ | | دل، که سيمرغ را شکار کند |
در پس هفت پرده پنهانست | | شاهد دل، که نامش ايمانست |
تو به دستار و سر چه مينازي؟ | | دل ز معني کند طرب سازي |
«لي معاللله وقت» از آن دلست | | « ليس في جبتي» بيان دلست |
جان نيارست گفت، تا داني | | هم دلست آنکه گفت: سبحاني |
به چه ياراي اين سخن دارد؟ | | جان که بر پاي قيد تن دارد |
جان بيدل چه در شمار آيد؟ | | دل نداري، ز جان چه کار آيد؟ |
دل نديدند و فيض ديده نشد | | فيض يزدان ز دل بريده نشد |
دل طلب کن، که حاصلند اينها | | حالت و حيلت دلند اينها |
دل به دست آور و خدايي کن | | از تن و جان خود جدايي کن |
آتش عشق را خليل دلست | | راه تحقيق را دليل دلست |
در چنين فتحها دلاور بود | | با علي عشق و دل چو ياور بود |
دل تواند، دل اندرين دل بند | | در خيبر به دست نتوان کند |
تن پريشان محل جمع دلست | | جان چو پروانه گشت شمع دلست |
دل شب و روز بر در ياريست | | از تنت هر دري به بازاريست |
بيحضورش کني، فرو ميرد | | دل بغير از حضور نپذيرد |
نه عجب کش ز ديو ننگ آيد | | آن دلي کز فلک به تنگ آيد |
گل ممالش، که آفتابست او | | نقش بر دل مکن، که آبست او |
گر فرشته است غول راه بود | | در دلت هر چه جز اله بود |
جاي اسلام و قالب جانست | | دل عارف محل ايمانست |
نور ايمان کجا نزول کند؟ | | گرنه دل مقدمش قبول کند |
با نبي نسبت ابابکري | | با تو دل را تعلق بکري |
گر نه تصديق دل بود هيچست | | سر ايمان، که پيچ در پيچست |