عشق و دل را يک اختيار بود

عشق و دل را يک اختيار بود شاعر : اوحدي مراغه اي عقل و جان را دويي حصار بود عشق و دل را يک اختيار بود عشق خود ز آشيان بدر نرود ز آستان عقل پيشتر نرود بند جان کيست؟ عقل فرزانه بال دل چيست؟ عشق ديوانه عقل فرزانه را بدر مانند عشق ديوانه را چو برخوانند وانکه در عشق پخت خام نگشت هر که عاشق نشد تمام نگشت در پي عشق رو، که کار اينست همره عشق شو، که يار اينست عشق ورز، اي پسر، که مرد شوي عقل ورزي، ز کار سرد شوي ميل معني به عشق باشد و بس...
چهارشنبه، 3 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
عشق و دل را يک اختيار بود
عشق و دل را يک اختيار بود
عشق و دل را يک اختيار بود

شاعر : اوحدي مراغه اي

عقل و جان را دويي حصار بودعشق و دل را يک اختيار بود
عشق خود ز آشيان بدر نرودز آستان عقل پيشتر نرود
بند جان کيست؟ عقل فرزانهبال دل چيست؟ عشق ديوانه
عقل فرزانه را بدر مانندعشق ديوانه را چو برخوانند
وانکه در عشق پخت خام نگشتهر که عاشق نشد تمام نگشت
در پي عشق رو، که کار اينستهمره عشق شو، که يار اينست
عشق ورز، اي پسر، که مرد شويعقل ورزي، ز کار سرد شوي
ميل معني به عشق باشد و بسميل صورت به شهوتست و هوس
مرد در پاي عشق پروانهعقل شمعست اندرين خانه
عقل گويد ز فقه و منطق و نحوعشق خواند ترا به عالم محو
نفس را عشق پاک داند کردسينه را عشق چاک داند کرد
آتش خرمن ريا عشقستتبش نور کبريا عشقست
وز تمامي تمام سوزندهعشق برقيست کام سوزنده
هر کرا عشق نيست خاک بودعشق را روي در هلاک بود
نتوان راه عشق رفتن راستتا ز هستيت شمه‌اي برجاست
دفتر عشق خوان، فصاحت بينبنده‌ي رنج باش و راحت بين
گل ببين کو ز گل چه بويا شد؟مرد عاشق ز عشق گويا شد
ناطق عشق را سخن دگرستجدل و بحث لاولن دگرست
عشق در هر دو شان نظر نکندهوس از صورتي گذر نکند
لاجرم «بشر» و «هند» ميخوانيعشق را از هوس نميداني
عشق برهم زند رعونت راعقل جويان بود سکونت را
عشق بيخود رخش تواند ديدرخ او کس به خود نداند ديد
اختران نيز در همين دردندآسمانها به عشق ميگردند
عاشقي محنت و عذاب تو بسعشق جام تو و شراب تو بس
نرسد دوزخش دو اسبه به گردگر ازين بوته خالص آيد مرد
هر که عاشق نشد، زهي سردي!گرمي از عشق جوي، اگر مردي
با تو از برف و يخ نيمگويمعشق روي و ز نخ نميگويم
که کندشان سپهر لالاييعشق آن شاهدان بالايي
آتشي بر کن و سپندش باشدلبري جوي و پاي بندش باش
تا ببيني جمال وقتي خوشخيز و جامي ز دست مادر کش
دور کن سنگ طعنه از جاممگر چه کوتاه ديده‌ي بامم
رو بگردان، که چاه در راهستراه باريک و وقت بيگاهست
ور دهد نيز دست بد، مستانجام ما را مده به بد مستان
منشين، دست يارگير به دستعشقداري و پاي جنبش هست
تا لگد کوب گرم و سرد نشدمرد در راه عشق مرد نشد
نه به آواز و قيل و قال بودسخن عاشقان به حال بود
دست بيگانه در ميان آيدهر چه در خط و در بيان آيد
کانکه دل دارد از دل آگاهستتو مگو: چون ز دل به دل راهست؟
عرش را در کشاکش اندازددل چو نعل اندر آتش اندازد
ياد معشوق بند عاشق بسهمت دل کمند عاشق بس
در چه انديشه رفته‌اي، باز آيديگر، اي مرغ دل، به پرواز آي
چون بهر جاي باز شايد گفت؟سخني کش به راز بايد گفت
قاضي عشق را بس اين دو گواهچيست گفتن چو اشک داري و آه
بس ازين بيخودي خود همه اوستمن و ما تا بچند دشمن و دوست؟
کي بود کار جام بي‌مستي؟چند گويي که: شيشه بشکستي
هر کرا وصل يار مي‌بايدجد و جهدي بکار مي‌بايد
بي‌بري از گزاف رستن تستهمه محرومي از نجستن تست
مرد بايد، که کار مرد کندعاشق بي‌طلب چه کرد کند؟
عاشقان را به نان و آش چکار؟درد ما را به مرغ و ماش چکار؟
عشق خوانند و عشق حال بودنظر دل چو بر جمال بود
نکني وجد و حالتي در عشقتا نخواني مقالتي در عشق


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط