عقل و جان را دويي حصار بود | | عشق و دل را يک اختيار بود |
عشق خود ز آشيان بدر نرود | | ز آستان عقل پيشتر نرود |
بند جان کيست؟ عقل فرزانه | | بال دل چيست؟ عشق ديوانه |
عقل فرزانه را بدر مانند | | عشق ديوانه را چو برخوانند |
وانکه در عشق پخت خام نگشت | | هر که عاشق نشد تمام نگشت |
در پي عشق رو، که کار اينست | | همره عشق شو، که يار اينست |
عشق ورز، اي پسر، که مرد شوي | | عقل ورزي، ز کار سرد شوي |
ميل معني به عشق باشد و بس | | ميل صورت به شهوتست و هوس |
مرد در پاي عشق پروانه | | عقل شمعست اندرين خانه |
عقل گويد ز فقه و منطق و نحو | | عشق خواند ترا به عالم محو |
نفس را عشق پاک داند کرد | | سينه را عشق چاک داند کرد |
آتش خرمن ريا عشقست | | تبش نور کبريا عشقست |
وز تمامي تمام سوزنده | | عشق برقيست کام سوزنده |
هر کرا عشق نيست خاک بود | | عشق را روي در هلاک بود |
نتوان راه عشق رفتن راست | | تا ز هستيت شمهاي برجاست |
دفتر عشق خوان، فصاحت بين | | بندهي رنج باش و راحت بين |
گل ببين کو ز گل چه بويا شد؟ | | مرد عاشق ز عشق گويا شد |
ناطق عشق را سخن دگرست | | جدل و بحث لاولن دگرست |
عشق در هر دو شان نظر نکند | | هوس از صورتي گذر نکند |
لاجرم «بشر» و «هند» ميخواني | | عشق را از هوس نميداني |
عشق برهم زند رعونت را | | عقل جويان بود سکونت را |
عشق بيخود رخش تواند ديد | | رخ او کس به خود نداند ديد |
اختران نيز در همين دردند | | آسمانها به عشق ميگردند |
عاشقي محنت و عذاب تو بس | | عشق جام تو و شراب تو بس |
نرسد دوزخش دو اسبه به گرد | | گر ازين بوته خالص آيد مرد |
هر که عاشق نشد، زهي سردي! | | گرمي از عشق جوي، اگر مردي |
با تو از برف و يخ نيمگويم | | عشق روي و ز نخ نميگويم |
که کندشان سپهر لالايي | | عشق آن شاهدان بالايي |
آتشي بر کن و سپندش باش | | دلبري جوي و پاي بندش باش |
تا ببيني جمال وقتي خوش | | خيز و جامي ز دست مادر کش |
دور کن سنگ طعنه از جامم | | گر چه کوتاه ديدهي بامم |
رو بگردان، که چاه در راهست | | راه باريک و وقت بيگاهست |
ور دهد نيز دست بد، مستان | | جام ما را مده به بد مستان |
منشين، دست يارگير به دست | | عشقداري و پاي جنبش هست |
تا لگد کوب گرم و سرد نشد | | مرد در راه عشق مرد نشد |
نه به آواز و قيل و قال بود | | سخن عاشقان به حال بود |
دست بيگانه در ميان آيد | | هر چه در خط و در بيان آيد |
کانکه دل دارد از دل آگاهست | | تو مگو: چون ز دل به دل راهست؟ |
عرش را در کشاکش اندازد | | دل چو نعل اندر آتش اندازد |
ياد معشوق بند عاشق بس | | همت دل کمند عاشق بس |
در چه انديشه رفتهاي، باز آي | | ديگر، اي مرغ دل، به پرواز آي |
چون بهر جاي باز شايد گفت؟ | | سخني کش به راز بايد گفت |
قاضي عشق را بس اين دو گواه | | چيست گفتن چو اشک داري و آه |
بس ازين بيخودي خود همه اوست | | من و ما تا بچند دشمن و دوست؟ |
کي بود کار جام بيمستي؟ | | چند گويي که: شيشه بشکستي |
هر کرا وصل يار ميبايد | | جد و جهدي بکار ميبايد |
بيبري از گزاف رستن تست | | همه محرومي از نجستن تست |
مرد بايد، که کار مرد کند | | عاشق بيطلب چه کرد کند؟ |
عاشقان را به نان و آش چکار؟ | | درد ما را به مرغ و ماش چکار؟ |
عشق خوانند و عشق حال بود | | نظر دل چو بر جمال بود |
نکني وجد و حالتي در عشق | | تا نخواني مقالتي در عشق |