پرورشها کند به دايهي ذکر | | نور گيرد دلش به مايهي ذکر |
نظرش لايق مشاهده شد | | دل چو چندي درين مجاهده شد |
فرق او پاي و پاي فرق شود | | در تجلي به نور غرق شود |
ز صفاتي دگر سخن گويند | | صفت او ازو فرو شويند |
جز به روي يکي نظر نکند | | بر دلش داوري گذر نکند |
نقش نيک و نشان بد نبود | | تا به جايي رسد که خود نبود |
غير از اشراق نور نشناسد | | جز دوام حضور نشناسد |
پر شود عالم از هدايت او | | در نهايت رسد بدايت او |
تحفههاي عطا در اندازد | | شقههاي غطا براندازد |
بنماند دگر غبار شکي | | بلکه خود هر دو سر شوند يکي |
نيست ببيننده بهتر از خاموش | | چون دويي دور شد ز ديده و گوش |
قيل و قال از کجا شنيده شود؟ | | مرد را جمله دل چو ديده شود |
باز ديدند و اين دقايق را | | پردلاني که اين حقايق را |
آن جهان سود و اين زيان کردند | | پشت بر کار اين جهان کردند |
نکشد بار بوق و طبل و علم | | آنکه بر خويشتن کشيد قلم |
نگذرد ياد پادشاه و امير | | جان ايزدپرست را به ضمير |
در دل خويش غير او نگذاشت | | هر که با کردگار کاري داشت |
به گليم تو کي فرو خيزد؟ | | از کليم آنکه او بپرهيزد |
چون رود در جوال با موسي؟ | | گفته: «هذا فراق يا موسي» |
چه نظر؟ کالتفات اينان بس | | نظري زين بلندبينان بس |
خويش را در پناهشان انداز | | هر چه داري به راهشان انداز |
شوخي و امتحان و آز مبر | | پيش اينان بجز نياز مبر |
تاج بخشان بيکلاه اينند | | بنده نامان پادشاه اينند |
دامن حبشان ز دست مده | | جام ايشان به سفله مست مده |
چکند ياد اين جهان دني؟ | | جان عارف به قرب اوست غني |
خنجر قربتي چنان در دست | | چون نباشد ز جام عزت مست |
به لباس دگر چه محتاجست؟ | | صاحب تخت و مالک تاجست |
او به خلوت نرفت و ذکر نگفت | | هر که با اين صفت نگردد جفت |
ورنه سرگشته در بدر ميرو | | سر توحيد ازين گروه شنو |
کام جويي، به شهر عرفان پوي | | از در معرفت مگردان روي |
علم او را خزانه دارانند | | کندرين گرد شهسوارانند |
سخن او به خاص و عام رسان | | به امانت ز حق پيام رسان |
حرز و تعويذ حق حمايلشان | | لطف حق درج در شمايلشان |
جز به فرمان حق نطق نزنند | | نفسي جز به ياد حق نزنند |
روح و رحمت نثارشان گشته | | عون عصمت حصارشان گشته |
بدرانند ياد خود را پوست | | گر درآيد به يادشان جز دوست |
گر چه طاعت بود، گنه شمرند | | جز رخ او بهر چه در نگرند |
ديده ور گشته در طريق کمال | | به ادب گشته مستقيم احوال |
آن جهان سود و اين زيان کرده | | پشت بر کار اين جهان کرده |
روح تسليم کرده پيش از مرگ | | برده خود را به گوشهاي بيبرگ |
اشکشان سرخ کرده، رخشان زرد | | عشق آن دلستان به قوت درد |
گوش بر رمز و بر اشارت او | | ديده بر مرصد بشارت او |
بر جهان و بر آرزومندي | | گفته تکبيرسست پيوندي |
ز انجم و آسمان گذر کرده | | در صفتهاي او نظر کرده |
وز سر نيستي امارتشان | | در خرابي بود عمارتشان |
ترک دنيا و آخرت گفته | | رخ پر از گرد و موي آشفته |
ور تو شکر دهي به ناز خورند | | حنظل از دست دوست باز خورند |
نه نشاط از نظام حال کنند | | نه تبسم به جاه و مال کنند |
از کژي دور و گشته راست همه | | بينشان در نشست و خاست همه |
گوش دارند اصل او با فرع | | بر نپيچند رخ ز شارع شرع |
گر بهشتست، خاک بر سر اوست | | هر چهشان دور دارد از در دوست |
ناپسند جهان پسند کنند | | نظر از منزلي بلند کنند |
زود در پايهي وصول رسد | | چون کسي اندرين اصول رسد |
خلعت اصطفاش پوشانند | | جام انس و لقاش نوشانند |
همه دلها ملا ز هيبت او | | تا شود در حضور و غيبت او |
چشم بر کار خود بيندازد | | يکدم از کار حق نپردازد |
بر دل او کند نخست عبور | | از فلک هر چه ميرسد به ظهور |
چشمهي علم غيب بر دل او | | بگشايد ز فيض حاصل او |
به دگر طالبان در آموزد | | هر چه از فيض او براندوزد |
به خدا گويد آنچه گويد رست | | گر سخن سخت گويد و گر سست |
زودش آورد در مقابل آن | | هر کسي را که يافت قابل آن |
وارد خاص و عام را دانست | | مرد کو هر مقام را دانست |
راهرو را دليل داند شد | | راه را جبرييل داند شد |
باز گويد هم از افادت حق | | هر چه داند در آن ارادت حق |
بياجازت دلش نفس نزند | | گر چه دانست، لاف بس نزند |
تا بدانند اهل راي او را | | گاه پيدا کند خداي او را |
تا نبينند منکرانش رخ | | گه بپوشد ز ديگرانش رخ |
نهلد کش ريا تباه کند | | به خودش هر دم انتباه کند |
در هر فتنه را کليد آيد | | زانکه شرک از ريا پديد آيد |
رخ نهد کار نفس او به بهي | | چون شود نفس او ز شرک تهي |
مورد و مصدر امور شود | | سر او چون تمام نور شود |