مردمي ترک اتفاق گرفت | | همه روي زمين نفاق گرفت |
مصحفي ماند و کهنه گوري چند | | از حقيقت به دست کوري چند |
سر قرآن کسي نميجويد | | کور با کس سخن نميگويد |
نقد تحقيق ازين ميان بردند | | روح قرآن بر آسمان بردند |
پيش نيکان قيامت اين باشد | | روز بد را علامت اين باشد |
بيريا دم نميزند مردي | | در جهان نيست صاحب دردي |
روش و سيرت سلف بنماند | | شرع را يک تن خلف بنماند |
همه زرقست و شيد قاف به قاف | | روي گيتي پر از صلف شد و لاف |
صادقان را به خون دل کشتند | | اهل زرق و نقاق هم پشتند |
راستي در زمانه نيست پديد | | راستي را نشانه نيست پديد |
به حجاب خمول مستورست | | مرد معني ازين ميان دورست |
چهرهي مردمي نهفته بماند | | چشم اخلاص و صدق خفته بماند |
ديده ور شو که نيست خير امروز | | بيخطر نيست کار سير امروز |
به ريا روي دين بپوشيدند | | اهل مکر و حيل بکوشيدند |
دين چو سيمرغ رو به قاف آورد | | سخن صدق سر بلاف آورد |
با چنينها بهوش باش، اي دل | | طالبي، چشم و گوش باش، اي دل |
گذرت جمله بر سر چاهست | | که بسي دام و دانه در راهست |
همه در نيل غرق و گشته نهان | | چو نهنگند باز کرده دهان |
دست غولت به دام در نکشد | | تا نهنگت به کام در نکشد |
گرد او چند ناتراشيده | | پير شياد دانه پاشيده |
سرکه بر روي نان و تره زده | | ريش را شانه کرده، پره زده |
سر خود را فرو کشيده به فکر | | پنج شش جا نهاده حلقهي ذکر |
يا که سازد برنج و برياني؟ | | تا که ميآورد ز در خواني؟ |
کش تخلص به نام زر نکند | | سخني از درون بدر نکند |
پر بري، زود در بغل گيرد | | کم بري زر، ز زرق نپذيرد |
ندهد باز اگر دهي، دانم | | گر چه گويد که: هيچ نستانم |
جستجوي دليل ناچارست | | دل آنرا که درد اين کارست |
سر به فرمان فگنده باشيمش | | زندهاي کو؟ که بنده باشيمش |
زنگ مردي و بوي نامردان؟ | | چند ازين هايهوي بيدردان؟ |
صيد را گرگ اين تهامه شده | | همچو گردون کبود جامه شده |
وز درون صدهزار مابوني | | از برون خرقههاي صابوني |
کار بندند عرف و عادت را | | چون بيابند نو ارادت را |
بر دلش حب مال سرد کنند | | جامهي زرق و شيد زرد کنند |
تا در افتد زنان خلق به شرم | | ببرندش به دعوتي دو سه گرم |
کاي پسر، وقت ميرود، درياب | | پس به رمزش درآورند از خواب |
ور نداري درين ميانه مباش | | گر مريدي کجاست سفرهي آش؟ |
که: دم نقد را غنيمت دان | | دردمند از دم عزيمت خوان |
ساده دارا درافگنند به دام | | به فريب وخيم و دانهي خام |
ناخن اندر قفا و سر در پيش | | از ميانشان برون رود درويش |
از در و کوچه اقچه وام کند | | روي در روي ننگ و نام کند |
پير و همخرقه را پلاو دهد | | درمي چند را بلاو دهد |
با مريدان سخت پيشاني | | ببرد شيخ را به مهماني |
آستين از دو دست باز کشند | | صوفيان سفره را فراز کشند |
خود نگويند کز کجا قرضست؟ | | همه در هم خورند کين فرضست |
مخور اين نان و آش، خون خور خون | | کودکان ناشتا، پدر مديون |
نام آتش چرا نهي بردود؟ | | فقر بيرون ز ازرقست و کبود |
جرم او نيست، ديدهها کورست | | حقه خالي و بوالعجب عورست |
پير محراب کوب منبر سوز | | شب کس را کجا کند چون روز؟ |
تا ازو ديگري نياموزد | | شيخ بايد که سيم و زر سوزد |
زان بهشتي چرانياموزي؟ | | گر نداني تو اين درم سوزي |
پس به پيلي درم يخ آبي ساخت | | کو به عمري چنين کتابي ساخت |
شاه را طرح دادن ايشان | | بنگر پيل مات درويشان |
نه چنين روبهان و گرگانند | | شيخ ما آنچنان بزرگانند |
قلعهاي برگشاي و کاري کن | | متصرف شدي، شکاري کن |
لاغران را مکش، که مردارند | | تو کت اين گاوهاي پروارند |
در فريب تواند، تا داني | | ايکه اندر فريب ايشاني |
کاه پيشت نهند و سنبوسه | | گر دهندت به دست بر بوسه |
گاه پيش ملک دوانندت | | گه به باغ و به خانه خوانندت |
به شود، حرمتش زيادت کن | | خواجه رنجور شد، عيادت کن |
وين درآمد، نگر سالش چيست؟ | | آن نيامد ببين که: حالش چيست |
تن بهل، تا درو همي دوسند | | دست بگذار تاش ميبوسند |
مدح گويند، تا غرور کني | | شعر خوانند، تا تو شور کني |
ور برقصي، به عيب مرد شوند | | گر نيايي به رقص، سرد شوند |
وان سفر ميکند، چنين منشين | | اين يکي از سفر رسيد، ببين |
بروي جمله در مجاز استند | | نروي از در تو باز استند |
ببرد دوستي به پنهاني | | با رفيقانت ار به مهماني |
« فقنا ربنا» زکين شکم | | زان ميان گر بود مريدي کم |
تن خود را به کارشان داده | | تو چو اشتر مهارشان داده |
کي تواني که با خدا باشي؟ | | روز و شب چون درين بلا باشي |
دانهشان پر مخور، که دامند اين | | خاص خودشان مکن که عامند اين |
گر تمامي تو ناتمامي چيست؟ | | رد عام و قبول عامي چيست؟ |
بعد از آن همچو بز ببازندت | | گوسفندي به سفره سازندت |
گر بلغزي ترا درشت زنند | | از براي تو گر چه مشت زنند |
در گماني که رفتي و رستي | | لوت خوردي و زله بر بستي |
خانهي نقرهخشت ميخواهند | | اين جماعت بهشت ميخواهند |
ميوههاي شگرف و مرغ و کباب | | حور و غلمان و جوي شير و شراب |
ورنه بنشين، به ريش خويش مخند | | گر تواني تو بر گشاي اين بند |
مردمان را چه خواني از چپ و راست؟ | | چون نداني که اين بهشت کجاست؟ |
چون زند همت تو زرين خشت؟ | | تو که پولي نميتواني هشت |
نيک ترسم تو بد فروماني | | گر بپرسم به خود فرو ماني |
خلق را بر دلت گمان دگرست | | به تو پندار مردمان دگرست |
حکم داري بر آنچه ميجويي | | که سخن با خدا هميگويي |
وانکه را رد کني به زشتي شد | | هر کرا بر کشي بهشتي شد |
جز دل گرم و آه سردت نيست | | به شب و روز خواب و خوردت نيست |
ورنه نامت باقچه نفروشند | | در قبولت به اين همي کوشند |
هرزهاي چند بر دراييدن | | فقر اگر خوردنست و گاييدن |
بر سر جاه و ملک و شوکت و مال | | همه را بهتر از تو هست اين حال |
رقعه بر دلق پارهي خود کن | | برو، اي خواجه، چارهي خود کن |
وين برنج و ترنج خوردن تو | | زهر مارست گنج بردن تو |
برساند مراد را به مريد | | اينکه گفتي که مرشدست مفيد |
زانکه رسوا شد از نمايش تو | | فارغست او ازين ستايش تو |
ميپزي ديگ او، که آش خوري | | ميفروشي، که خود بهاش خوري |
چه فروغت دهد چراغ کسان؟ | | ميوه تا کي خوري ز باغ کسان؟ |
چوب همسايه سوختن تا چند؟ | | نام مردم فروختن تا چند؟ |
حال آن ترکمان و آن طرار | | هست حال شما درين بازار |
به بهشتت کجا تواند خواند؟ | | آنکه از خود مگس نداند راند |
چون رخ دوستان برافروزد؟ | | وانکه از خشم دشمنان سوزد |
کمرش بر ميان عور مبند | | بر وي اين نام را به زور مبند |
صلواتي ميان هنگامه | | پيش ما چيست نشر اين نامه؟ |
تا بليسي تو در ميانجي دست | | چشم صد کون خر بخواهي بست |
کار من نيست چوب بد مردي | | به نصيحت نکو نميگردي |
مگر ايزد کند مکافاتت | | پر شد اين شهر و ده ز آفاتت |
هنر و نام او بپوشاني | | ديگ اهل هنر بجوشاني |
به ديار تو ارجمند شود | | تا مبادا که سربلند شود |
يا کند قصد رزق و روزي تو | | بدهد شرح شهر سوزي تو |
جز مقلد ترا که داند شيخ؟ | | اهل داند ترا بخواند شيخ |