مرکب راه را فرو کش تنگ

مرکب راه را فرو کش تنگ شاعر : اوحدي مراغه اي که برون شد ز شهر پيش آهنگ مرکب راه را فرو کش تنگ پيش کوران حديث چاه مگوي سخن هول آن دو راه مگوي راه تاريک و دوله بر دوله شب تاريک و ديو و بيغوله گو: منه رخ به راه بي‌توشه رفتني کيست اندرين گوشه؟ چاره‌ي امن و باز رست کند تا جوازي مگر به دست کند نقل اگر نيست، هم شرابم ده ساقي، از جام جم شرابم ده مهر بي نيست جز مي و مستي در چنين حيرت و تهي‌دستي غم خورم، غم، که کار بازي نيست کاروان...
چهارشنبه، 3 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
مرکب راه را فرو کش تنگ
مرکب راه را فرو کش تنگ
مرکب راه را فرو کش تنگ

شاعر : اوحدي مراغه اي

که برون شد ز شهر پيش آهنگمرکب راه را فرو کش تنگ
پيش کوران حديث چاه مگويسخن هول آن دو راه مگوي
راه تاريک و دوله بر دولهشب تاريک و ديو و بيغوله
گو: منه رخ به راه بي‌توشهرفتني کيست اندرين گوشه؟
چاره‌ي امن و باز رست کندتا جوازي مگر به دست کند
نقل اگر نيست، هم شرابم دهساقي، از جام جم شرابم ده
مهر بي نيست جز مي و مستيدر چنين حيرت و تهي‌دستي
غم خورم، غم، که کار بازي نيستکاروان رفت و کارسازي نيست
روز تشويش و اشتباه آمدگذرم بر سر دو راه آمد
روز عرضم چه نام خواهد بود؟راه من تا کدام خواهد بود؟
اندرين ره ز من چه خواهد خواستبه چپم راه ميدهد، يار است؟
ديده بر دستگاه همراهانکيسه‌ي خالي و دلي خواهان
زاد راهي نکرده از کم و بيشميروم شرمسار و سر در پيش
که ز بار گناه نالش منخاک بهتر فراش و بالش من
اشک حسرت ز ديدها بارانديده سرمايه‌ي نکوکاران
زرد رويي، که هست،بس بر مناز چه بايد جفاي کس بر من؟
سر نگون در مغاکم اندازدگر چه صد پي به خاکم اندازد
وز در رحمتش درآويزمخويش را از زمين برانگيزم
شرمسارم ز سهل گيري خوداندرين حال عجر و پيري خود
هم به اميد داد او کردمسالها من که ياد او کردم
بر در خود پناه دادن اوداد من چيست؟ راه دادن او
که قلم برگرفته‌اي از مستچون مني را چه پيشداري دست؟
که چنين موجب غبار بود؟بيخودي را چه اختيار بود؟
نه به حکم تو رفت و باز آمد؟گر چه خالي ز برگ و ساز آمد
همه از تست وز تو بد چو بود؟کار در دست بنده خود چه بود؟
که ببخشي، چو دست پيش آريمبر تو ما اعتماد آن داريم
سايه بر جرم کس نيندازيعلم رحمت ار برافرازي
نزد عفو تو سر مشتي عور؟چيست پيش تو حرم ايندو سه مور
رحمت محض و اينحساب و شمار؟چون تويي وانگهي تفحص کار
چون به دريا رسيم پاک شويماز گناه ار چه چرک ناک شويم
وز تو در يک نظر فرو شستناز من و روز و شب گنه جستن
که نگويي سخن ز مشتي گلميدهد در تنم گواهي دل
کافتابم حساب ذره کند؟کي مرا اين خيال غره کند؟
از غباري که گويد و ز نمي؟پيش جان بخشي چنين کرمي
که سزاوار پادشاه بود؟بنده‌اي را چه دستگاه بود؟
ور قبول، از گناه پاک شوداگرش رد کني، هلاک شود
ناتوانم ز درد نادانياي که هر درد را دوا داني
که چنين درد را دوا نبودزان چنان حکمتي روا نبود
ور نه، بس مفلس و تهي‌دستيمگر تو توفيقمان دهي، رستيم
اينچنين صرفه از چنان جودينرود در خيال موجودي
که سزاوار چون تو پاک آيد؟چه ازين يک دو مشت خاک آيد؟
جز به کوي وصالمان مدوانبه يمين و شمالمان مدوان
که بهر ذره در شود کوهينشود در بهشت انبوهي
ذره‌اي چيست از يسار و يمين؟پيش تو ذره‌ايست هفت زمين
اي تمامي ترا تمام، ببخشچه بگويم؟ که: وا کدام ببخش
پادشاهي، مگير بر بندهبده، اي کردگار بخشنده
اوحدي نيز در ميان باشدمگر آندم که روز آن باشد


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط