بود روزي مسيح و يارانش

بود روزي مسيح و يارانش شاعر : اوحدي مراغه اي دانش اندوز و راز دارانش بود روزي مسيح و يارانش فاش ميگفت و پس نهان ميکرد سخن عشق را بيان ميکرد خسته ديدند و اشک بارانش در ميان سخن چو يارانش گفت: فرداست روز نار و خليل خواستندش نشان عشق و دليل پاي بر دستگاه دار نهاد روز ديگر چو رخ بکار نهاد عشق را اين دليل بس باشد گفت: اگر در ميانه کس باشد صلب خود را صليب‌ساي کند هر که او روي در خداي کند جان او بر فلک سوار نشد تا تنش پاي بند دار...
چهارشنبه، 3 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
بود روزي مسيح و يارانش
بود روزي مسيح و يارانش
بود روزي مسيح و يارانش

شاعر : اوحدي مراغه اي

دانش اندوز و راز دارانشبود روزي مسيح و يارانش
فاش ميگفت و پس نهان ميکردسخن عشق را بيان ميکرد
خسته ديدند و اشک بارانشدر ميان سخن چو يارانش
گفت: فرداست روز نار و خليلخواستندش نشان عشق و دليل
پاي بر دستگاه دار نهادروز ديگر چو رخ بکار نهاد
عشق را اين دليل بس باشدگفت: اگر در ميانه کس باشد
صلب خود را صليب‌ساي کندهر که او روي در خداي کند
جان او بر فلک سوار نشدتا تنش پاي بند دار نشد
شمع جان را فلک لگن بودستچار ميخ از براي تن بودست
جان خود را زتن چنين برهاننيست دعوي دوست بي‌برهان
پدر آسمان نه بس باشد؟گفته‌اي: بي‌پدر چه کس باشد؟
دشمنش مرده چون تواند کرد؟آنکه او مرده زنده داند کرد
چو بگويد: بکش، ببايد کشتزنده کن را چگونه شايد کشت؟
از زمين بر فلک برد گل توچون به معني قوي شود دل تو
بنگر حال شبنم و خايهگرنداني که چيست اين پايه؟
پوست را راست ميبرد سوي دوستچون شود مغز جان‌فزون از پوست
چون به آنجا رسي همان باشدهرچه اين جات بيگمان باشد
عقل و جان جوهر معاني جستهوسست و هوي، که فاني جست
همه کلي شوند و روحانيعلم جزوي، اگر ز دل خواني
وز دگر علم شور و دمدمه بيناز چنين علم دل شود همه بين
روشني بخشد و هني باشدعلم اگر بهر روشني باشد
کش بکاوند و هيچ در هيچستتيرگي علم پيچ برپيچست
هرچه گفت از خداي خود گويدبي‌ميانجي سخن خرد گويد
پاستوري که زود ميرد و مردزر و سيمي که دزد داند برد
زانکه آنجا گمان و شک نرودهمره نفس بر فلک نرود
که به دام غرور درمانيبگذرد زين سراچه فاني
که طلب کن ز علم و دانش بهرچند گويم ترا به سرو به جهر؟
شير پستان حور عين خوردهنازنيني و ناز پرورده
دست با ديو در کنار مکنخويشتن را به جهل خوار مکن
دوستي گير با سروشي چندپرکن از عقل چشم و گوشي چند
باشد آنچت بکار باز آيدتا چو روز اجل فراز آيد
که در افتادت آب در کشتيغرقه‌خواهي شدن مکن زشتي
از حضور فرشته خوش نشويتا ز معني فرشته وش نشوي
نرود بر سپهر ميناييهر که زينجا نبرد بينايي
ملک آمد شدن کند بر توچو ز ديوان تهي شود سرتو
همه در بند انتظار تواندروشنان فلک بکار تواند
گشته چون موي سر ز باريکيتو فرو داده تن به تاريکي
منتهاي کمال مرد اينستنفس خود را بکش، نبرد اينست
کرده نفس مفارق اندر بندکي شود چون مفارقات بلند؟


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط