عشق از آنسوي عقل گيرد دوست
عشق از آنسوي عقل گيرد دوست
شاعر : اوحدي مراغه اي
و آن کزان سوي عقل باشد اوست عشق از آنسوي عقل گيرد دوست نه به تدبير و غور عقل بود هرچه بالاي طور عقل بود هر که اينجا رسد خدا گردد دلت اينجا ز دل جدا گردد علم را نيز مست سازد عشق عقل را زير دست سازد عشق دست با خويش در کمر دارد اين دو را از ميان چو بردارد برنخيزد، مگر به نور وصول کثرت از عقل و عاقل و معقول هجر او اندرين شکي ديدن وصل او نيست جز يکي ديدن عارف خويش بين نکو نبود تا که بينا تو باشي، او نبود وانکه گوشت شنيد، اسمي بود آنکه چشم تو ديد، جسمي بود باز کن ديدهي چنان ديدن روي او را به او توان ديدن او ببيند، که جاودان گردد تو ببيني، دگر نهان گردد ديدهي دوست بين پاينده نشود جز به عشق زاينده زانکه آيينهي تو غير از تست دو شوي پيش آينه به درست روزت از روز به شود ناچار چون به علم و عمل شوي در کار به چه رتبت رئيس ده گردي؟ گرنه در عقل روزبه گردي اکتساب کمال ورزش ساز خويشتن را بلند ارزش ساز روح خود را ز تن مجرد کن دادهي حس و طبع را رد کن رخت بربام هفت طارم بر رخنهاي در سپهر چارم بر عملت حافظ و پناه شود گرنه علمت رفيق راه شود ره به منزل کجا تواند برد؟ نفس با خود دگر چه داند برد؟