علم هر بوالفضول و هر با خفس | | در قيامت کجا رود با نفس؟ |
کز جهان با تو ميشود همراه | | علم نفسست و عقل و علماله |
از کلام و حديث نيست به در | | وين سه علم ار کني به عقل نظر |
سر بسر ساز و آلت نانست | | علم کان جز حديث و قرآنست |
چه کند علم ترهات و هوس؟ | | جان ازين علم نقش گيرد و بس |
زود دريابد، ار به خانه کسيست | | حاصل اين سه علم ارچه بسيست |
تو فرو رفته در وجيز و وسيط | | جان بسيطست و اين سه علم بسيط |
شرف نفس؟ خلق خوب نهاد | | زينت عقل چيست؟ دانش و داد |
نفس را نيز عقل بايد کرد | | زين سه هم با تو نقل بايد کرد |
به حقيقت دو نيستند، يکيست | | و آن دو را در ميان چو واسطه نيست |
گرد اين ثالث ثلاثه مگرد | | گر نداري سر صداع و نبرد |
زين دو شايد شد آشناي فلک | | نفس و عقلند کدخداي فلک |
به فلک بر شوي، برانندت | | اين دو فرمانده، ار ندانندت |
ندهندش بر آسمان خانه | | زين سه علم آنکه هست بيگانه |
ورنه، جان ميکن اندرين پستي | | اگر اين جا شناختي رستي |
روح را توشهي معاد اينست | | پي اين زاد رو، که زاد اينست |
همچو شيطان کند شهابش رجم | | هر که او آشنا نشد با نجم |
آتشش احتراق جمع کند | | ديو چون استراق سمع کند |
سر معلقزنان فرو افتد | | تا چو آن آتش اندرو افتد |
جاي او برفلک کجا باشد؟ | | رفتن ديو تا هوا باشد |
برنيامد کلاه ازين چاهش | | فلکي چون نبود همراهش |
به تفي آخ واخ فرو بندي | | تو به بادي چو يخ فروبندي |
مگر آنشب که خورده باشي بنک | | چون تواني گذشت ازين دو نهنک؟ |
در اثير اوفتي، برافروزي | | اعتدال ار ز زر بياموزي |
وين اثير از براي اين باشد | | قلب را سوختن يقين باشد |
از خلاص اثير بيرون رفت | | نقد آنکس که خالص آمد تفت |
پس تو پنداشتي که بربازيست؟ | | راه گردون پر آتش اندازيست |
آسمان آشيانهها بودي | | گرنه پيش اين زبانهها بودي |
چون روي بر سپهر آتش بار؟ | | چون سمندر نگشته آتشخوار |
پيش او باش حق دلير مرو | | اي چو روباه، نزد شير مرو |
راه بر زمهرير خواهد بود | | گذرت بر اثير خواهد بود |
زين بسوزي وزان بلرزي تو | | سرد و گرم اين دم ار نورزي تو |
به فلک ميروي و شرمت نيست | | طاقت هيچ سرد و گرمت نيست |
نتواني گذشت بر افلاک | | تا تنت همچو جان نگردد پاک |
چه سپهر و چه نردبان پايه؟ | | چون شود جمع نور با سايه |
برفلک شد، که هيچ سايه نداشت | | آنکه از آب و خاک مايه نداشت |
غيب بگريخت چون حضور آمد | | سايه زايل شود چو نور آمد |
تن او را کدام سايه بود؟ | | هر کرا عقل و روح دايه بود |
غيب در کسوت شهادت شد | | نور بر سايه چون زيادت شد |