عقل و نفست نپايد اندر رمس | | چون بميري ازين جواهر خمس |
دل ازين چار قيد رسته شود | | در اين نه مقوله بسته شود |
اوحديوش رخ آوري به احد | | برهي از سه بعد و از شش حد |
وين تکاپوي منهيان حواس | | اين تخيل نماند و احساس |
مشکل نفس جمله حل گردد | | ديدهي روح بيسبل گردد |
وآنچه جويي برابرت باشد | | هرچه خواهي ميسرت باشد |
وندرو کاردار عقل و روان | | در جهاني رسي سراسر جان |
چهره بيعشوه شاهد و دلبند | | لبشان بيزبان سخن پيوند |
همه صلح و هراس جنگي نه | | همه يکرنگ و هيچ رنگي نه |
باغها پردرخت و ميوه و آب | | جامها پر ز شهد و شير وشراب |
شاخ مينا کشيده سر در هم | | باغ مينو گشاده در درهم |
ميوه ريزنده بر سر دوران | | شربت آينده نزد رنجوران |
چشم جان ديده هرچه دل جسته | | هرچه جان کشته پيش دل رسته |
زشت زيبا و سرد گرم شده | | دور نزديک و سخت نرم شده |
دل و جانها ز ترس و باک ايمن | | همه از مردن و هلاک ايمن |
نه ز انبوه خانه گردد تنگ | | نه ز اندوه رخ بريزد رنگ |
ايمن از ازدحام دشمن وند | | فارغ از رنج ناملايم و ضد |
در کف هوشها جواز لقا | | بر سر دوشها تراز بقا |
وز نشاط لقا چو گل خندان | | بر بساط بقا چو دلبندان |
بر زميني ز عنبر آغشته | | باغهايي به دست خود کشته |
گه به باع لقا کشانندش | | گه شراب بقا چشانندش |
گه ز کوثر کنندش آبشخور | | گه کند در جمال حور نظر |
ميکند در جهان جان پرواز | | ملکش در نوازش آرد و ناز |
علم گه شير و گه شراب شود | | حلم او انگبين ناب شود |
باده نوشد، که خشم نوشي کرد | | حله پوشد، که سترپوشي کرد |
از درخت عمل که اينجا کشت | | پيشش آرند ميوههاي بهشت |
جان به شکرانه در ميان آرند | | تير انصاف در کمان آرند |
رهنشينان به ساحتي برسند | | رنجبينان به راحتي برسند |
با تو همراه علم باشد بس | | چون شوي دور ازين سراي هوس |
علم خود را جدا مدار از خويش | | عملت ميبرد علم در پيش |
نزني جز در بهشت لقا | | گر طلب ميکني بهشت بقا |
هرچه خواهد شدن تلف نبود | | در بهشت خدا علف نبود |
گرچه باشد، مشو غلام او را | | وآنچه از خوردنيست نام او را |
ختمش از مشک او نه از مومست | | بادهي او رحيق مختومست |
شهد شيرين تعقل صفتش | | شير علمست و باده معرفتش |
چون روي بر فلک همين گويي | | در زمين شير و انگبين گويي |
ز آسمان تا زمين برتوچه فرق؟ | | تو کزين گونه غرهباشي و غرق |
گندم و ميوه را برآتش کن | | رو به ديدار روح دل خوش کن |
پيمنه، کان بهشت دونانست | | در بهشتي که سفرهي نانست |
در ده اين باغها بسي داري | | گرتو از بهر باغ در کاري |
آدمي بيعمل درآيد هم | | بي عمل در بهشت رفت آدم |
باغ انگور و ميوه را چه بقا؟ | | باغ ديدار جوي و آب لقا |
خوردن ميوه خود طفيل بود | | ميزبان را چو با تو ميل بود |
رخ در آن بزمگاه ساقي کن | | جاي خود در بهشت باقي کن |
داس در گندم فضول مکش | | دست جز بر در قبول مکش |
امر« لاتقرابا» ش سهل نمود | | آدمت را که خواب جهل بود |
در ره «اهبطو» ش حد نزدي | | گر بدان نکته دست رد نزدي |
دست کش سوي ميوه معلوم | | چه دهي دل بدين شمامهي شوم؟ |
ز آدم اين بيخودي روا نبود | | کار حوا بجز هوا نبود |
لايق مدخلان ناخلفست | | آن بهشتي که اندرو علفست |
وين بد و نيک و بيش و کمها نيست | | اندر آن عالم اين ستمها نيست |
نيست رنگي بغير يکرنگي | | فارغست از تزاحم و تنگي |
عالم کثرت اين سراي غرور | | عالم وحدتست عالم نور |
نبود جز بهشت سبوحي | | جاي شخص مجرد روحي |
دور از اندازه نيست راتب خلد | | برتفاوت بود مراتب خلد |
از حکيمان بما چنين آمد | | هشت جنت ز بهر اين آمد |
قصر و ايوان و آب و کشتي هست | | هر يکي را ز ما بهشتي هست |
چه به روز پسين گذاشتهاي؟ | | تو ببين نيک تا چه کاشتهاي؟ |
گرنه از زر بود بنا را خشت | | نکني رخ به خانههاي بهشت |
چند ازين زر؟ زهي سرشت زنان! | | زر فرستي براي خشت زنان |
زان درختت نميدهد باري | | نه به اخلاص ميکني کاري |
کي رسي در بهشت رحماني؟ | | تو که در بند قليه و ناني |
در بهشت آش و سفره چون آرند؟ | | خوردن اينجا روا نميدارند |
همچو آدم کني ره خود گم | | در بهشت ار خوري جو و گندم |
به درت بايد آمدن ز بهشت | | ريستن گيردت ز خوردن زشت |
عاشقان پيش ازين اجل ميرند | | عاقلان مردن از اجل گيرند |
که گنهکار ترسد از خانه | | بيگناهي بپوي مردانه |
مرگ بر بدکنش زيان باشد | | مرگ نيکان حيات جان باشد |
نتوان کرد عيب بيچاره | | گر بترسد ز مرگ بدکاره |
که اجل داد او بخواهد خواست | | دل او ميدهد گواهي راست |