شد غلام ملک به مي خوردن شاعر : اوحدي مراغه اي بشدند از پيش به پي کردن شد غلام ملک به مي خوردن مفلس و عور و مست و ديوانه يافتندش به کنج ميخانه ميکشيدند و او دگر ميخفت پس بگفتند پند و هيچ نگفت بارها خانه پدر رفته رند کي ميگذشت آشفته گفت: خشم ملوک بازي نيست ديد کان گيرو ده مجازي نيست که بلا بيند ار به دست افتد بهليدش چنانکه مست افتد جرم خود بنده نيکتر داند خواجه هر چند پر هنر داند کين خمارش به از خمار شکن قصهي اين پسر بپرس ازمن...