درين نامه چنين داد سخن داد | | دبير خامه ز استاد کهن زاد |
دل يعقوب را مشعوف خود ساخت | | که يوسف چون به خوبي سر برافروخت |
ز فرزندان ديگر ديده بربست | | به سان مردماش در ديده بنشست |
که بر وي رشکشان هر دم شدي بيش | | گرفتي با وي آنسان لطفها پيش |
به سبزي و خوشي بهجتفزاياش | | درختي بود در صحن سراياش |
فکنده بر زمين ظل کرامت | | ستاده در مقام استقامت |
بناميزد! عجب تسبيح خواني! | | پي تسبيح، هر برگش زباني |
از آن خرم درخت سدره مانند | | به هر فرزند کهش دادي خداوند |
که با قدش برابر سرکشيدي | | هماندم تازه شاخي بردميدي |
به دستش ز آن عصاي سبز دادي | | چو در راه بلاغت پا نهادي |
عصا لايق نيامد ز آن درختاش | | بجز يوسف که از تاييد بختاش |
که: «اي بازوي سعيات با ظفر جفت! | | شبي پنهان ز اخوان با پدر گفت |
بروياند عصايي از بهشتام | | دعا کن! تا کفيل کار و کشتام |
کند هر جا که افتم دستگيري | | که از عهد جواني تا به پيري |
مرا بر هر برادر سرفرازي» | | دهد در جلوهگاه جنگ و بازي |
براي خاطر يوسف دعا کرد | | پدر روي تضرع در خدا کرد |
عصايي سبز در دست از زبرجد | | رسيد از سدره پيک ملک سرمد |
نه رنج ارهي دوران کشيده | | نه زخم تيشهي ايام ديده |
نيالوده به زنگ روغن و رنگ | | قويقوت، گرانقيمت، سبکسنگ |
ستون بارگاه پادشاهيست | | پيام آورد کاين فضل الهيست |
ز حسرت حاسدان را پشت بشکست | | چو شد يوسف از آن تحفه، قويدست |
نشاندند از حسد در دل نهالي | | به خود بستند ز آن هر يک خيالي |