شبي يوسف به پيش چشم يعقوب

شبي يوسف به پيش چشم يعقوب شاعر : جامي که پيش او چو چشمش بود محبوب شبي يوسف به پيش چشم يعقوب به خنده نوش نوشين کرد شيرين به خواب خوش نهاده سر به بالين به دل يعقوب را شوري در افکند ز شيرين خنده آن لعل شکرخند چو بخت خويش چشم از خواب بگشاد، چو يوسف نرگس سيراب بگشاد چه موجب داشت شکر خنده‌ي تو؟» بدو گفت:«اي شکر شرمنده‌ي تو! ز رخشنده کواکب يازده را بگفتا: «خواب ديدم مهر و مه را به سجده پيش رويم سر نهادند» که يک‌سر داد تعظيمم بدادند ...
چهارشنبه، 3 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
شبي يوسف به پيش چشم يعقوب
شبي يوسف به پيش چشم يعقوب
شبي يوسف به پيش چشم يعقوب

شاعر : جامي

که پيش او چو چشمش بود محبوبشبي يوسف به پيش چشم يعقوب
به خنده نوش نوشين کرد شيرينبه خواب خوش نهاده سر به بالين
به دل يعقوب را شوري در افکندز شيرين خنده آن لعل شکرخند
چو بخت خويش چشم از خواب بگشاد،چو يوسف نرگس سيراب بگشاد
چه موجب داشت شکر خنده‌ي تو؟»بدو گفت:«اي شکر شرمنده‌ي تو!
ز رخشنده کواکب يازده رابگفتا: «خواب ديدم مهر و مه را
به سجده پيش رويم سر نهادند»که يک‌سر داد تعظيمم بدادند
مگوي اين خواب را زنهار! با کس!پدر گفتا که: «بس کن زين سخن، بس!
به بيداري صد آزارت رسانند!مباد اين خواب را اخوان بدانند،
درين قصه کي‌ات فارغ گذارندز تو در دل هزاران غصه دارند
که بس روشن بود تعبير اين خواب»نيارند از حسد اين خواب را تاب
به بادي بگسلد زنجير تدبيرپدر کرد اين وصيت، ليک تقدير
نهاد آن را به اخوان در ميانهبه يک تن گفت يوسف آن فسانه
به اندک وقت ورد هر زبان گشتشنيده‌ستي که هر سر کز دو بگذشت
که: «سر خواهي سلامت، سر نگه‌دار!»چه خوش گفت آن نکوگوي نکوکار
ز غصه پيرهن بر خود دريدندچو اخوان قصه‌ي يوسف شنيدند
که نشناسد ز نفع خود ضرر را؟که: «يارب چيست در خاطر پدر را
دهد ز آن گوهر خود را فروغيبه هر يک‌چند بربافد دروغي
شود از صحبت او ناشکيبيخورد آن پير مسکين زو فريبي
برد مهر پدر فرزندي ماکند قطع نکو پيوندي ما
پدر را ما هواداريم، ني اوپدر را ما خريداريم، ني او
وگر شب، خانه‌اش را پاسبانيماگر روزست، در صحرا شبانيم
که‌ش اين سان بر سر ما برگزيده‌ستبجز حيلت‌گري از وي چه ديده‌ست
دواي او بجز آوارگي نيست»چو با ما بر سر غمخوارگي نيست
به عزم مشورت يک جا نشستندبه قصد چاره‌سازي عهد بستند
به خون‌ريزي‌ش بايد حيله انگيخت»يکي گفت:«او ز حسرت خون ما ريخت
که انديشيم قتل بيگناهييکي گفت: «اين به بيديني‌ست راهي
به هايل وادي‌اي محروم و مهجورهمان به که افکنيم‌اش از پدر دور
به مرگ خويشتن بي‌شک بميرد»چو يک چند اندر آن آرام گيرد
چه جاي قتل؟ از آن هم بدترست اين!دگر يک گفت:« قتل ديگرست اين!
طلب داريم چاهي غور و تاريکصواب آنست کاندر دور و نزديک
به صد خواري در آن چاه افکنيم‌اشز صدر عزت و جاه افکنيم‌اش
برآسايد در آن منزل زمانيبود کنجا نشيند کارواني
به جاي آب از آن چاهش برآردبه چاه اندر کسي دلوي گذارد
کند در بردن وي تيزگامي»به فرزندي‌ش گيرد يا غلامي
همه بي‌ريسمان رفتند در چاهز غور چاه مکر خود نه آگاه
به فردا وعده‌ي آن کار دادندوز آن پس رو به کار خود نهادند


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط