که پيش او چو چشمش بود محبوب | | شبي يوسف به پيش چشم يعقوب |
به خنده نوش نوشين کرد شيرين | | به خواب خوش نهاده سر به بالين |
به دل يعقوب را شوري در افکند | | ز شيرين خنده آن لعل شکرخند |
چو بخت خويش چشم از خواب بگشاد، | | چو يوسف نرگس سيراب بگشاد |
چه موجب داشت شکر خندهي تو؟» | | بدو گفت:«اي شکر شرمندهي تو! |
ز رخشنده کواکب يازده را | | بگفتا: «خواب ديدم مهر و مه را |
به سجده پيش رويم سر نهادند» | | که يکسر داد تعظيمم بدادند |
مگوي اين خواب را زنهار! با کس! | | پدر گفتا که: «بس کن زين سخن، بس! |
به بيداري صد آزارت رسانند! | | مباد اين خواب را اخوان بدانند، |
درين قصه کيات فارغ گذارند | | ز تو در دل هزاران غصه دارند |
که بس روشن بود تعبير اين خواب» | | نيارند از حسد اين خواب را تاب |
به بادي بگسلد زنجير تدبير | | پدر کرد اين وصيت، ليک تقدير |
نهاد آن را به اخوان در ميانه | | به يک تن گفت يوسف آن فسانه |
به اندک وقت ورد هر زبان گشت | | شنيدهستي که هر سر کز دو بگذشت |
که: «سر خواهي سلامت، سر نگهدار!» | | چه خوش گفت آن نکوگوي نکوکار |
ز غصه پيرهن بر خود دريدند | | چو اخوان قصهي يوسف شنيدند |
که نشناسد ز نفع خود ضرر را؟ | | که: «يارب چيست در خاطر پدر را |
دهد ز آن گوهر خود را فروغي | | به هر يکچند بربافد دروغي |
شود از صحبت او ناشکيبي | | خورد آن پير مسکين زو فريبي |
برد مهر پدر فرزندي ما | | کند قطع نکو پيوندي ما |
پدر را ما هواداريم، ني او | | پدر را ما خريداريم، ني او |
وگر شب، خانهاش را پاسبانيم | | اگر روزست، در صحرا شبانيم |
کهش اين سان بر سر ما برگزيدهست | | بجز حيلتگري از وي چه ديدهست |
دواي او بجز آوارگي نيست» | | چو با ما بر سر غمخوارگي نيست |
به عزم مشورت يک جا نشستند | | به قصد چارهسازي عهد بستند |
به خونريزيش بايد حيله انگيخت» | | يکي گفت:«او ز حسرت خون ما ريخت |
که انديشيم قتل بيگناهي | | يکي گفت: «اين به بيدينيست راهي |
به هايل وادياي محروم و مهجور | | همان به که افکنيماش از پدر دور |
به مرگ خويشتن بيشک بميرد» | | چو يک چند اندر آن آرام گيرد |
چه جاي قتل؟ از آن هم بدترست اين! | | دگر يک گفت:« قتل ديگرست اين! |
طلب داريم چاهي غور و تاريک | | صواب آنست کاندر دور و نزديک |
به صد خواري در آن چاه افکنيماش | | ز صدر عزت و جاه افکنيماش |
برآسايد در آن منزل زماني | | بود کنجا نشيند کارواني |
به جاي آب از آن چاهش برآرد | | به چاه اندر کسي دلوي گذارد |
کند در بردن وي تيزگامي» | | به فرزنديش گيرد يا غلامي |
همه بيريسمان رفتند در چاه | | ز غور چاه مکر خود نه آگاه |
به فردا وعدهي آن کار دادند | | وز آن پس رو به کار خود نهادند |