بر او دست جفاکاري گشادند | | چو پا بر دامن صحرا نهادند |
ميان خاره و خارش فکندند | | ز دوش مرحمت، بارش فکندند |
از او صلح و از آن سنگيندلان جنگ | | بدينسان بود حالش تا سه فرسنگ |
ازو گرمي وز ايشان سردگويي | | ازو نرمي وز ايشان سخترويي |
ز رفتن، بر لب چاه آرميدند | | ز ناگه بر لب چاهي رسيدند |
ز تاريکيش چشم عقل خيره | | چهي چون گور ظالم تنگ و تيره |
برون از طاقت انديشه، غورش | | مدار نقطهي اندوه دورش |
به نوعي ناله و فرياد برداشت | | دگر بار از جفاشان داد برداشت |
دل چون سنگ ايشان سنگتر شد | | ولي آن ساز تيز آهنگتر شد |
دلم ندهد که گويم آنچه کردند | | چه گويم کز جفا ايشان چه کردند |
چو گل از غنچه، عريان شد تن او | | کشيدند از بدن پيراهن او |
در آب انداختند از نيمهراهش | | فروآويختند آنگه به چاهش |
نشيمن ساخت آن را بيدرنگي | | برون از آب، در چه بود سنگي |
چو شب روي زمين از ماه روشن | | شد از نور رخش آن چاه روشن |
عفونت را برون برد از هوايش | | شميم گيسوان عطرسايش |
سوي سوراخ ديگر شد خزنده | | ز فر طلعت او هر گزنده |
که جدش را ز آتش مامني بود | | به تعويذ اندرش پيراهني بود |
از آن رو شد بر او آتش گلستان | | فرستادش به ابراهيم، رضوان |
ز بازوي وي آن تعويذ بگشود | | رسيد از سدره جبريل امين زود |
بدان پوشيد آن پاکيزه تن را | | برون آورد از آنجا پيرهن را |
پيامت ميرساند ايزد پاک | | از آن پس گفت: «اي مهجور غمناک! |
گروه ناصوابانديشگان را | | که روزي اين خيانتپيشگان را |
فکنده پيشسر ، پيشت رسانم، | | ز تو دلريشتر پيشت رسانم |
ز رنج و محنت اخوان برآسود | | ز جبريل اين سخن يوسف چو بشنود |
نديم خاص شد روحالاميناش | | به تسکين دادن جان حزينش |