سخن‌پرداز اين شيرين‌فسانه

سخن‌پرداز اين شيرين‌فسانه شاعر : جامي چنين آرد فسانه در ميانه سخن‌پرداز اين شيرين‌فسانه زليخا را عجب دردي و سوزي که پيش از وصل يوسف بود روزي شکيب از جان غم فرجام رفته ز دل صبر و ز تن آرام رفته نه در بيرون به کس خرسند گشتي نه در خانه به کاري بند گشتي درون مي‌آمد و بيرون همي رفت مژه پر آب و دل پرخون همي رفت که: «اي مه پايه‌ي خورشيد سايه بدو گفت آن بلنداقبال دايه که جانت غرق درياي ملال است نمي‌دانم که امروزت چه حال است ز نو رنجي...
چهارشنبه، 3 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
سخن‌پرداز اين شيرين‌فسانه
سخن‌پرداز اين شيرين‌فسانه
سخن‌پرداز اين شيرين‌فسانه

شاعر : جامي

چنين آرد فسانه در ميانهسخن‌پرداز اين شيرين‌فسانه
زليخا را عجب دردي و سوزيکه پيش از وصل يوسف بود روزي
شکيب از جان غم فرجام رفتهز دل صبر و ز تن آرام رفته
نه در بيرون به کس خرسند گشتينه در خانه به کاري بند گشتي
درون مي‌آمد و بيرون همي رفتمژه پر آب و دل پرخون همي رفت
که: «اي مه پايه‌ي خورشيد سايهبدو گفت آن بلنداقبال دايه
که جانت غرق درياي ملال استنمي‌دانم که امروزت چه حال است
ز نو رنجي که داري از که داري؟»بگو کين بيقراري از که داري؟
به کار خويش سرگردانم امروزبگفتا: «من ز خود حيرانم امروز
ز جانم سر زده اين ماتم از کيست»غمي دارم، ندانم کين غم از چيست
شبا روزي قرين شد با زليخاچو يوسف همنشين شد با زليخا
غم و اندوه پيشين باز مي‌گفتشبي پيش زليخا راز مي‌گفت
بسان ريسمان بر خويش پيچيدزليخا چون حديث چاه بشنيد
که جانش در غم جانسوز بوده‌ستفتاد اندر دلش کن روز بوده‌ست
به پيش او يقين شد آنچه پنداشتحساب روز و مه چون نيک برداشت
که از دل‌ها به دل‌ها راه باشدبلي داند دلي کگاه باشد
به قصد فصد سوي نيش ميليشنيده‌ستم که روز کرد ليلي
به وادي رفت خون از دست مجنونچو زد ليلي يکي نيش از پي خون
ز پندار وجود خود بپرهيز!بيا جامي ز بود خود بپرهيز!
مصيقل کن رخ آيينه‌ي خويش!مصفا شو ز مهر و کينه‌ي خويش!
نماند سر جانان بر تو مستورشود چشم دلت روشن بدان نور


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط