هم ز مي دان که شاه باز خرد | | خاطر گاو زهره شير شکار |
از من آموز دم زدن به صبوح | | کبک زهره شود به سيرت سار |
جام کيخسرو است خاطر من | | دم مسغفرين بالاسحار |
سلسبيل حلال خور زين جام | | که کند راز کائنات اظهار |
فيض ابن السحاب خور چو صدف | | وز حميم حرام شو بيزار |
شير پستان شير خوردستي | | حيض ابن العنب بجا بگذار |
ز آب رنگين حجاب عقل مساز | | حيض خرگوش پس مخور زنهار |
بول شيطان مکن به قاروره | | شعلهي نار پيش شير ميار |
عيش اسلاف در سفال مدان | | پيش چشم طبيب عقل مدار |
لهو و لذت دو مار ضحاکند | | گل سيراب در سراب مکار |
عقل و دين لشکر فريدونند | | هر دو خون خوار و بيگناه آزار |
گر چه خاقاني اهل حضرت نيست | | که برآرند از دو مار، دمار |
نيست چون پيل مست معرکه ليک | | ياد دربانش هست دست افزار |
سار مسکين که نيست چون بلبل | | عنکبوتي است روي بر ديوار |
لاجرم شايد ار به رستهي بيد | | رومي ارغنون زن گلزار |
الصبوح الصبوح کامد کار | | زنگي چار پاره زن شد سار |
کاري از روشني چو آب خزان | | النثار النثار کامد يار |
چرخ بر کار و يار ما به صبوح | | ياري از خرمي چو باد بهار |
جام فرعوني اندرآر که صبح | | ميکند لعبتان ديده نثار |
در سفال خم آتشي است که هست | | دست موسي برآرد از کهسار |
در کف از جام خنگ بت بنگر | | عقل حراق او و روح شرار |
خاصه کايام بست پردهي کام | | بر رخ از باده سرخ بت بنگار |
مرغ دل يافت دانهي سلوت | | خاصه دوران گشاد رشتهي کار |
بار مشک است و زعفران در جام | | برق مي سوخت کشتهي تيمار |
کو تذوران بزم و کوثر جام | | پس خط جام چون خط طيار |
اين اين الکس والا قداح | | کز سمن زار بشکفد گل زار |
به مغان آي تا مرا بيني | | اين اين الشموس و الاقمار |
عقل اگر دم زند به دست ميش | | که ز حبل المتين کنم زنار |
خوانچه کن سنت مغان ميآر | | چون زره بر دهان زنم مسمار |
عجب است اين رکاب و ميگويي | | وز بلورين رکاب ميبگسار |
ميکشد عقل را به زير رکاب | | کمد از ماه نو شفق ديدار |
آفتاب ار سوار شد بر شير | | چون رکاب گران کشند احرار |
جرعهاي گر به آسمان بخشي | | هست مي شير آفتاب سوار |
ور زمين را دهي ز مي جرعه | | شود از خفتگي زمين کردار |
ميکند در طبايع اربع | | گردد از مستي آسمان رفتار |
ساقي آرد گه خمار شکن | | ظلمات ثلاث را انوار |
نار به نقل چون شراب خوريم | | فقع شکرين ز دانهي نار |
تيغ خونين کشد مي کافر | | نقل ما نار بيني از لب يار |
گر به مستي رسي و مي نرسد | | زخمه گويد که جاهد الکفار |
بر فلک شو ز تيغ صبح مترس | | نرسد دست بر مي بازار |
بر فلک خوانچه کن به دولت مي | | که نترسد ز تيغ و سر عيار |
ماه نو کن قدح چو هست توان | | ز اختران خواه نز خم خمار |
ها ثريا نه خوشهي عنب است | | وز شفق گير مي چو هست يسار |
مار کز روي زهد خاک خورد | | دست برکن ز خوشه مي بفشار |
نحل کاب عنب خورد بر تاک | | ريزد از کام زهر جان او بار |
مثل جام و پارسايان هست | | آرد از لب شراب نوش گوار |
پارسا را چه لذت از عشرت | | لب دريا و مرغ بوتيمار |
هر که جويد محال ناممکن | | خنفسا را چه کار با عطار |
ليکن ار کس حريف پنداري | | هست ممکن که نيست زيرک سار |
يا اگر گوئي اهل دل کس هست | | عقل طعن آورد بر اين پندار |
گر تو در وهم همدمي جويي | | گويدت دل خطاست اين گفتار |
به خطائي که بگذرد در وهم | | در ره جست گم کني هنجار |
دوستکاني به هفت مردان بخش | | عاقلان را سزاست استغفار |
از زکات سر قدح گاهي | | سر به مهرش کن و به خضر سپار |
بس بس اي دل ز کار آب که عقل | | جرعهاي کن به خاکيان ايثار |
مدت لهو را غم است انجام | | هست از آب کار او بيزار |
هر طرب را مقابل است کرب | | بادهي نيک را بد است خمار |
سنگ را آب بردمد ز شکم | | هر يمين را برابر است يسار |
يک فرح را هزار غم ز پس است | | آب را سنگ درفتد به زهار |
هر چه زين روي کعبتين يک و دوست | | که پس هر فرح غم است هزار |
گاو عنبر فکن برهنه تن است | | بر دگر روي او شش است و چهار |
دل تصاوير خانهي نظر است | | خر بربط بريشمين افسار |
حرز عقل است مرهم دل ريش | | شهد الله نبشته گرد عذار |
چون رباب است دست بر سر عقل | | تيغ روز است صيقل شب تار |
همچو دف کاغذينش پيراهن | | از دم وصل تو تظلم دار |
باده را بر خرد مکن غالب | | همچو چنگش پلاس بين شلوار |
چند خواهي ز آهوي سيمين | | ديو را بر فلک مکن سالار |
گر بود ز آن مي چو زهرهي گاو | | گاو زرين که ميخورد گلنار |