خضر است رايتش، ملک الموت خنجرش | | صبح هزار عيد وجود است جوهرش |
شاهي که عيد عصر ملوک است مخبرش | | اقليم بخش و تاج ستان ملوک عصر |
کيخسرو آب دار و سکندر علم برش | | ني ني به بزم عيد و به روز وغاش هست |
شد بحر آب و آب شد از شرم گوهرش | | ز آن عيد زاي گوهر شمشير آب دار |
اران شکارگه شد و ايران مسخرش | | ز آن هندوي حسام که در هند عيد ازوست |
از بيضهي عراق و ز بيضاي عسکرش | | زين پس خراج عيدي و نوروزي آورند |
بيضا و عسکر از يد بيضاي عسکرش | | خود کمترين نثار بهائي است عيد را |
ز آن پاي و دم به رنگ حنا شد معصفرش | | هر جا که رخش اوست همه عيد نصرت است |
کز خوک پايگاه بود خوان قيصرش | | عيدا که روم را بود از پايگاه او |
شبهي است عين عيد ز نعل تکاورش | | عيد افسر است بر سر اوقات بهر آنک |
هاء مشفق آمد و ميم مدورش | | چون عين عيد نعلش در نقش گوش و چشم |
وز رنگ عيد شانه زده دم احمرش | | چون آينه دو چشم و چو ناخن برا دو گوش |
پرچم شده ز طرهي حوار و احورش | | چون کرم پيله سرمهي عيدي کشيده چشم |
با فال عيد و نور انا لله رهبرش | | بحر کليم دست بر اين ابر طوروش |
از غرش درخش و ز غرنده تندرش | | بحري که عيد کرد بر اعدا به پشت ابر |
صبح ظفر برآمد از اعلام ازهرش | | آن شب که روز عيد و شبيخون يکي شمرد |
افکند بخت زيور عيدي بر اشقرش | | هراي زر چو اختر و برگستوان چو چرخ |
باران تيغ و ابر کف و برق مغفرش | | عيد عدو به مرگ بدل شد که باز ديد |
شاه مظفر آمد و جاه موقرش | | نصرت نثار عيد برافشاند کز عراق |
خصم از غلامي آمده دجال اعورش | | مهدي است شاه و عيد سلاطين ز فتح او |
تصحيف عيد شد به بهاي محقرش | | آن روز رفت آب غلامان که يوسفي |
ديوي غلام بوده ثريا معسکرش | | عيد ملايک است ز لشکرگه ملک |
زرتشت ابتر است و حديث مبترش | | آنجا که احمد آمد و آئين هر دو عيد |
بر درگهي که کعبهي کعبه است و مشعرش | | حج ملوک و عمرهي بخت است و عيد دهر |
ايام عيد نحر بود که بودم مجاورش | | من پار نزد کعبه رساندم سلام شاه |
بر من فشاند شقهي ديباي اخضرش | | کعبه ز جاي خويش بجنبيد روز عيد |
سنگ سياه ما شده هندوي اصفرش | | گفت آستان شاه شما عيد جان ماست |
زين پاي بازگردد و ببين صدر انورش | | اينجا چه ماندهاي تو که آنجاست عيد بخت |
چون پختهتر شوم بشوم باز کشورش | | گفتم که يک دو عيد بپايم به خدمتت |
تا هر که هست بانگ برآيد ز حنجرش | | گفتا مپاي و رو حج و عيد دگر برآر |
کاندر سه مه دو عيد و دو حج شد ميسرش | | اقبال بين که حاصل خاقاني آمده است |
عيد دگر به حضرت خاقان اکبرش | | عيدي به قرب مکه و قربانگه خليل |
بيرون ز اين دو عيد چه عيد است ديگرش | | گفتم کدام عيد نه اضحي بود نه فطر |
اين حرف خردهاي است گران، خرد مشمرش | | گفت آستان خسرو و آنگاه عيد نو |
هر روز عيد تازه از آن ميدهد برش | | چون دعوت مسيح شمر شاخ بخت او |
آذين هفت رنگ ببندند بر درش | | هر هفته هفت عيد و رقيبان هفت بام |
ز آن از عمود صبح نهادند منبرش | | کرد افتاب خطبهي عيدي به نام او |
بر بندگي شاه نبشتند محضرش | | عيد از هلال حلقه به گوش آمده است از آنک |
بر چهرهي عروس ظفر کرد مظهرش | | از نقش عيد يک نقط ايام برگرفت |
هر صبح و شام باد دو عيد مکررش | | تا دور صبح و شام به سالي دهد دو عيد |
وز عيد زاده مرگ بدانديش ابترش | | از شام زاده صبحش و از صبح زاده عيد |