صدري که قدر کان شکند گوهر سخاش

صدري که قدر کان شکند گوهر سخاش شاعر : خاقاني بحري که نزل جان فکند پيکر سخاش صدري که قدر کان شکند گوهر سخاش اين اسم مشتق است هم از مصدر سخاش صدر سخي که لازم افعال اوست بذل هر شب جلاجل کمر است از زر سخاش هارون صدر اوست فلک ز آن که انجمش اعني سگي است حلقه بگوش در سخاش شعري به شب چو کاسه‌ي يوزي نمايدم در ظل شمس دين که شود چاکر سخاش شمس فلک ز بيم اذ الشمس در گريخت کو بست بهر هم لقبي زيور سخاش والشمس خوان که واو قسم داد زيورش يک ذره نيست...
چهارشنبه، 3 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
صدري که قدر کان شکند گوهر سخاش
صدري که قدر کان شکند گوهر سخاش
صدري که قدر کان شکند گوهر سخاش

شاعر : خاقاني

بحري که نزل جان فکند پيکر سخاشصدري که قدر کان شکند گوهر سخاش
اين اسم مشتق است هم از مصدر سخاشصدر سخي که لازم افعال اوست بذل
هر شب جلاجل کمر است از زر سخاشهارون صدر اوست فلک ز آن که انجمش
اعني سگي است حلقه بگوش در سخاششعري به شب چو کاسه‌ي يوزي نمايدم
در ظل شمس دين که شود چاکر سخاششمس فلک ز بيم اذ الشمس در گريخت
کو بست بهر هم لقبي زيور سخاشوالشمس خوان که واو قسم داد زيورش
يک ذره نيست شمس فلک ز اختر سخاشتا شمس دين بر اوج رياست دواسبه راند
از خوشه‌ي سپهر زکات سر سخاشهست از سخاش عيد جهان و اختران دهند
تا دفع چشم بد کند از منظر سخاشاين پير زن ز دانه‌ي دل مي‌دهد سپند
که ارمن بهشت عدن شد از کوثر سخاشرضوان ملک خسرو مالک رقاب اوست
طوبي به نزد خلقش و کوثر بر سخاشلابل که در قياس درمنه است و شوره خاک
هر حله را که بافته در ششتر سخاشمير رئيس عالم عادل شود طراز
بحرين دو قله نيست بر اخضر سخاشتا خلق را ز خلق و دو دستش سه قله هست
از موج بحر در يتيم آور سخاشو اينک ببين بحيره‌ي ارجيش قطره‌اي است
آرد صدف ز بحر گهر پرور سخاشنشگفت اگر بحيره‌ي ارجيش بعد از اين
بهر نظام کل جهان جوهر سخاشگوئي که فتح باب نخست آفرينش اوست
هفت اخترند و نه فلک اجري خور سخاشز آن ده بنان که هشت جنان را مدد دهد
و آن نه صحيفه يک ورق از دفتر سخاشاين هفت نقطه يک رقمند از خط کفش
بحري است ليک موج زن از گوهر سخاشخط کفش به صورت جوي است و جوي نيست
يا دست همت آمده صورتگر سخاشدست سخاش بين شده صورتگر اميد
هر گه که رفت همت او در بر سخاشجوزا صفت دو گانه هزار آفتاب زاد
حواي ديگر است کنون مادر سخاشهست آدم دگر پدر همتش چنانک
کز حلق بخل ريخت سر خنجر سخاشگل گونه‌ي رخ امل آن خون کنند و بس
پس معن جود چون نهم و جعفر سخاشهر ناخنيش معن و هر انگشت جعفري است
کو زد قفاي ابر به دست تر سخاشابر از حيا به خنده فرو مرد برق‌وار
تا گنج زرفشان دهد اندر خور سخاشعزمش همي شکنجه کند کعب کوه را
پس خضر جود خوانم و اسکندر سخاشبر چشمه‌ي کرم شد و سد نياز بست
مغز جهان ز رايحه‌ي عنبر سخاشهر دم هزار عطسه‌ي مشکين زد از تري
بر هفت بيضه‌ي ز مي از يک پر سخاشمرغي است همتش که جهان راست سايه‌بان
کز سيم و زر شده است جهان عنبر سخاشبر سر برند غاشيه چون عبهرش سران
تب برده‌ي گشاده رگ از نشتر سخاشهست آفتاب زرد و شفق چون نگه کني
کو بيست و چار سطر شد از منظر سخاشساعات بين که بر ورق روز و شب رود
ميدان‌گهي که هست در آن عسکر سخاشبالاي هفت خيمه‌ي پيروزه دان ز قدر
از منظر سپهر به مستنظر سخاشانديشه نردبان کند از وهم و بر شود
دندان تيز سين که شده است افسر سخاشبر خوان همتش جگر آز مي‌خورد
برد تب نياز به نيشکر سخاشاو شير و نيستانش دوات است لاجرم
کس پنج نوبه نازده چون سنجر سخاشدر هيچ جا ز شهر خراسان مکرمت
ار من کند نظير خراسان خور سخاشبگذار استعارت از آنجا که راستي است
من هم اياز جودش و هم قنبر سخاشمحمود بن علي است چو محمود و چون علي
تاراج هند آز کند لشکر سخاشمحمودوار بت شکن هند خوانش از آنک
زنبور خانه‌ي زر و سيم آذر سخاشيعسوب امت است علي‌وار از آنکه سوخت
جاي تيمم است به خاک در سخاشچون در زمانه آب کرم هيچ جا نماند
سيراب چه که غرقه‌تن از فرغر سخاشني ني چو من جهاني سيراب فيض اوست
بادي که بروزد ز ني عسکر سخاشبا خار خشک خاطرم آرد ترنگبين
چون مريم است حامله تن دختر سخاشز آن نخل خشک تازه شود گر نسيم قدس
تا نسخه مي‌کنم به قلم محضر سخاشاز آبنوس روز و شبم زان کند دوات
تا خوانم آفتاب جنيبت بر سخاشپيشم چو ماه قعده‌ي شبرنگ از آن، کشند
تا مي‌برم سجود سپاس از در سخاشسجاده از سهيل کنم نز اديم شام
کز ميغ‌تر هواست همه کشور سخاشباراني ز آفتاب کنم نز گليم مصر
تا چون کشد محفه‌ي ناز استر سخاشدل کو محفه‌دار اميد است نزد اوست
ني مهره‌ي اميد من از ششدر سخاشپاي دلم برون نشد از خط مهر او
شد چون هلال شهره ز من پيکر سخاشگر داشت يک مهم به عزيزي چو روز عيد
مشهورتر ز دجله شد آبشخور سخاشگر کعب مامه آب نخورد و به تشنه داد
ني ماند زنده نام و شد آن مفخر سخاشور حاتم اسبي از پي طفل و زني بکشت
صد کعب و حاتم‌اند کنون کهتر سخاشامروز مهتر رساي زمانه اوست
هست اين گلاب من ز گل نستر سخاشخون لفظم از خوشي مراعات او بلي
ماند هزار سال دگر مخبر سخاشاز لفظ من که پانصد هجرت چو من نزاد
تا داندم محب ثنا گستر سخاشگستردم اين ثنا ز محبت نه از طمع
کردم نثار بارگه انور سخاشاين تحفه کز ملوک جهان داشتم دريغ
نوبر فرستمش عوض نوبر سخاشاو راست باغ جود و مرا باغ جان و من
بکري همتم شده در بستر سخاشاو مرد ذات و همت من بکر، لاجرم
تا نار ديدم از شجر اخضر سخاشمن يافتم نداي انا الله کليم‌وار
از يک شرر که يافتم از اخگر سخاشامروز صد چراغ ينا بر فروختم
گر يک بخور يافتم از مجمر سخاشصد نافه مشک دادمش از تبت ضمير


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط