ز عدل شاه که زد پنج نوبه در آفاق

ز عدل شاه که زد پنج نوبه در آفاق شاعر : خاقاني چهار طبع مخالف شدند جفت وفاق ز عدل شاه که زد پنج نوبه در آفاق رساند آيت رحمت به انفس و آفاق رسيد وقت که پيک امان ز حضرت او سخن سراي شود چون درخت در وقواق بسي نماند که بي‌روح در زمين ختن که نايب است به ملکت ز قاسم الارزاق به شکر آنکه جهان را خدايگان ملکي است سپهر مجد، منوچهر مشتري اخلاق جلال ملت، تاج ملوک فخر الدين ز زهر در دم افعي عيان کند ترياق شهنشهي که به صحرا نسيم انصافش به حکم اوست...
چهارشنبه، 3 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
ز عدل شاه که زد پنج نوبه در آفاق
ز عدل شاه که زد پنج نوبه در آفاق
ز عدل شاه که زد پنج نوبه در آفاق

شاعر : خاقاني

چهار طبع مخالف شدند جفت وفاقز عدل شاه که زد پنج نوبه در آفاق
رساند آيت رحمت به انفس و آفاقرسيد وقت که پيک امان ز حضرت او
سخن سراي شود چون درخت در وقواقبسي نماند که بي‌روح در زمين ختن
که نايب است به ملکت ز قاسم الارزاقبه شکر آنکه جهان را خدايگان ملکي است
سپهر مجد، منوچهر مشتري اخلاقجلال ملت، تاج ملوک فخر الدين
ز زهر در دم افعي عيان کند ترياقشهنشهي که به صحرا نسيم انصافش
به حکم اوست قضا بسته با رضا ميثاقز داد اوست زمان کرده با امان وصلت
به هندوي گهري چون پرند چين براقز بس که ريخت ازين پيش خون خفچاقان
بجاي سبزه ز گل بردمد سر خفچاقعجب مدار که از روح ناميه زين پس
نکرده کاتب جان جز به نام تو اطلاقزهي برات بقا را ز عالم مطلق
چون جان گبر شدي تيره بر مسيح وثاقاگر نه شمع فلک نور يافتي ز کفت
به عزم رزم کنند از براي کينه سباقسحرگهي که يلان تيغ برکشند چو صبح
ز آسمان بستاند بناب نعش طلاقز بيم ناوک پروين گسل براي گريز
دل زمين خفقان و دم زمان فواقبگيرد از تپش تيغ و ز امتلاي خلاف
فرشته‌وار نشسته بر اشهبي چو براقتو ابروار بر آهخته خنجري چون برق
شود چو پاسخ کهسار باز تا غيداقبه يگ گشاد ز شست تو تير غيداقي
ز بس که جان بدان را دهي ز جسم فراقدر آن زمان که کن تيغ با کف تو وصال
خلايقي دگر از نوعيان کند خلاقگمان بري که ز ارواح تيره زير اثير
اجل دهد به عدو زهر مالهم من واقظفر برد ز برت چتر جاء نصر الله
به جرم مه ندهد اجتماع مهر محاقايا شهي که ز تاثير عدل تو بر چرخ
ز شوق حضرت او والهند چون عشاقبدان خداي که پاکان خطه‌ي اول
نه چون من است ثنا گستري به شام و عراقکه نيست چون تو سخا پروري به شرق و به غرب
تو نيز تربيتم کن که دارم استحقاقمرا حق از پي مدح تو در وجود آورد
فلک سزد که شود دفتر و ملک وراقمنم که گاه کتابت سواد شعر مرا
به سر آن نرسد وهم بوعلي دقاقدقايقي که مرا در سخن به نظم آيد
به حال من نظري کن به ديده‌ي اشفاقايا شهان زمانه عيال شفقت تو
چو طبع محرور از فعل داروي زراقکه خيره شد دلم از جور کنبد ازرق
که کينه ورزد با چون مني ز روي نفاقجهان موافق مهر تو است مگذارش
چرا ز طايفه‌ي خاصگان بماندم طاقبه حسب طاقت خود طوق دار مدح توام
که خلق را توئي امروز نايب رزاقمرا ز چنگ نوائب به جود خود برهان
چگونه گويم مدح يماک و وصف يلاقتو راست ملک جهان و توئي سزاي ثنا
نيافت بيت المال و نساخت باب الطاقنماند کس که ز انعام تو به روي زمين
نه اقتضاي رضا و نه اتفاق وفاقمنم که نيست در اين دور بخت را با من
بدان صفت که زنم آهن و ز تف حراقبسوخت جان من از آز و طبع زنگ گرفت
که قتل من کند او وقت خشية الاملاقاگر نه فضل تو فرياد من رسد بيم است
مدار عيش مرا بر اميد تلخ مذاقشها به وصف تو خوش کرده‌ام مذاق سخن
برآرد از جگرم هر دمي هزار طراقروا مبين ز طريق کرم که زخم نياز
چو آن کسي که به آب حيات شد مشتاقز بي‌نوايي مشتاق آتش مرگم
چو شانه شد همه دندان ز فرق سر، تا ساقتنم ز حرص يکي نان چو آينه روشن
علاج اين چه شناسد حنين بن اسحاقعطاي تو کند اين درد را دوا گر نه
بر اهل عالم از اين بام ناگشاده رواقهميشه تا در موت و حيات نابسته است
به مهر و مدح تو بگشاده نطق و بسته نطاقدر تو قبله‌ي افاق باد و خلق زمين
قبول باد ز حق بالعشي و الاشراقمدام در حق ملکت دعاي خاقاني


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.