تا درد و محنت است در اين تنگناي خاک

تا درد و محنت است در اين تنگناي خاک شاعر : خاقاني محنت براي مردم و مردم براي خاک تا درد و محنت است در اين تنگناي خاک اي تنگ حوصله چه کني تنگناي خاک جز حادثات حاصل اين تنگناي چيست صحراي جان طلب که عفن شد هواي خاک اين عالمي است جافي و از جيفه موج زن بگريز از اين جزيره‌ي وحشت فزاي خاک خواهي که جان به شط سعادت برون بري برخيز ازين خرابه‌ي نا دل‌گشاي خاک خواهي که در خورنگه دولت کني مقام ايام صرصراست چه سازي سراي خاک دوران آفت است چه جويي سواد...
چهارشنبه، 3 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
تا درد و محنت است در اين تنگناي خاک
تا درد و محنت است در اين تنگناي خاک
تا درد و محنت است در اين تنگناي خاک

شاعر : خاقاني

محنت براي مردم و مردم براي خاکتا درد و محنت است در اين تنگناي خاک
اي تنگ حوصله چه کني تنگناي خاکجز حادثات حاصل اين تنگناي چيست
صحراي جان طلب که عفن شد هواي خاکاين عالمي است جافي و از جيفه موج زن
بگريز از اين جزيره‌ي وحشت فزاي خاکخواهي که جان به شط سعادت برون بري
برخيز ازين خرابه‌ي نا دل‌گشاي خاکخواهي که در خورنگه دولت کني مقام
ايام صرصراست چه سازي سراي خاکدوران آفت است چه جويي سواد دهر
حق بود ديو را که نشد آشناي خاکهرگز وفا ز عالم خاکي نيافت کس
کز باد کس اميد ندارد وفاي خاکخود را به دست عشوه‌ي ايام وامده
تاوان طلب مکن ز قضا در فضاي خاکاجزات چون به پاي شب و روز سوده شد
پيداست تا چه مايه بود خون بهاي خاکخاکي که زير سم دو مرکب غبار گشت
لاشيء شناس برگ سپهر و نواي خاکلاخير دان نهاد جهان و رسوم دهر
منگر وطاي ازرق و مگزين غطاي خاکچون وحش پاي بند سپهر و زمين مباش
دودي است قبه بسته معلق و وراي خاکاي مرد چيست خودفلک و طول و عرض او
سيمر پيکري چه کني توده‌هاي خاکشهباز گوهري چه کني قبه‌هاي دود
گل مهره‌اي است نقطه‌ي ساکن نماي خاکگردون کمان گروهه‌ي بازي است کاندرو
اين از فروغ آتش و آن از نماي خاکتا کي ز مختصر نظري جسم و جان نهي
زر بخشش خور است چه خواني عطاي خاکجان داده‌ي حق است چه داني مزاج طبع
کان چرب آخورش به ازين سبز جاي خاکخاقانيا جنيبت جان وا عدم فرست
طيري نه عنکبوت، مشو کدخداي خاکنحلي، جعل‌نه‌اي، سوي بستان قدس شو
باري نبيني اين گهر بي‌بهاي خاکميلي بهر بها بخر و در دو ديده کش
خورشيد زير سايه‌ي ظلمت فزاي خاکخاصه که بر دريغ خراسان سياه گشت
از قبه‌ي ثوابت تا منتهاي خاکگفتي پي محمد يحيي به ماتم‌اند
بي‌کوه کي قرار پذيرد بناي خاک؟او کوه حلم بود که برخاست از جهان
کاي گنبد تو کعبه‌ي حاجت رواي خاکاز گنبد فلک ندي آمد به گوش او
اي کاينات واحزنا از جفاي خاکبر دست خاکيان خپه گشت آن فرشته خلق
واگه نبد که نيست دهانش سزاي خاکديد آسمان که در دهنش خاک مي‌کنند
کاين چشمه‌ي حيات مسازيد جاي خاکاي خاک بر سر فلک آخر چرا نگفت
مي‌گويد از دهان ملايک صلاي خاکجبريل بر موافقت آن دهان پاک
هم مرقد مقدس او شد شفاي خاکتب لرزه يافت پيکر خاک از فراق او
گر طوبي بهشت برآرد گياي خاکبا عطرهاي روضه‌ي پاکش عجب مدار
زو به نواله‌اي دهن ناشتاي خاکسوگند هم به خاک شريفش که خورده نيست
فاضل‌تر از محمد يحيي فناي خاکدر ملت محمد مرسل نداشت کس
وين کرد، گاه فتنه دهان را فداي خاکآن کرد روز تهلکه دندان نثار سنگ
کو لطف او که بود کدورت زداي خاککو فر او که بود ضيا بخش آفتاب
اين گفت واي آتش و آن گفت واي خاکزان فکر و حلم چرخ و زمين بي‌نصيب ماند
فيض کفش معادن اجساد زاي خاکخاک درش خزاين ارواح دان چرخ
باد سياستش شده مهر آزماي خاکسنجر به سعي دولت او بود دولتي
بي‌پادشاه دين چه بود پادشاي خاکبي‌فر او چه سنجد تعظيم سنجري
در گردناي چرخ سکون و بقاي خاکپاکا! منزها! تو نهادي به صنع خويش
خود بر زبان لطف براندي ثناي خاکخاک چهل صباح سرشتي به دست صنع
زين مشت آتشي که ندارند راي خاکخاقاني است خاک درت حافظش تو باش
چون پنج پاي آبي و چون چار پاي خاکجوقي ليم يک دو سه کژ سير و کوژ سار


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط