محنت براي مردم و مردم براي خاک | | تا درد و محنت است در اين تنگناي خاک |
اي تنگ حوصله چه کني تنگناي خاک | | جز حادثات حاصل اين تنگناي چيست |
صحراي جان طلب که عفن شد هواي خاک | | اين عالمي است جافي و از جيفه موج زن |
بگريز از اين جزيرهي وحشت فزاي خاک | | خواهي که جان به شط سعادت برون بري |
برخيز ازين خرابهي نا دلگشاي خاک | | خواهي که در خورنگه دولت کني مقام |
ايام صرصراست چه سازي سراي خاک | | دوران آفت است چه جويي سواد دهر |
حق بود ديو را که نشد آشناي خاک | | هرگز وفا ز عالم خاکي نيافت کس |
کز باد کس اميد ندارد وفاي خاک | | خود را به دست عشوهي ايام وامده |
تاوان طلب مکن ز قضا در فضاي خاک | | اجزات چون به پاي شب و روز سوده شد |
پيداست تا چه مايه بود خون بهاي خاک | | خاکي که زير سم دو مرکب غبار گشت |
لاشيء شناس برگ سپهر و نواي خاک | | لاخير دان نهاد جهان و رسوم دهر |
منگر وطاي ازرق و مگزين غطاي خاک | | چون وحش پاي بند سپهر و زمين مباش |
دودي است قبه بسته معلق و وراي خاک | | اي مرد چيست خودفلک و طول و عرض او |
سيمر پيکري چه کني تودههاي خاک | | شهباز گوهري چه کني قبههاي دود |
گل مهرهاي است نقطهي ساکن نماي خاک | | گردون کمان گروههي بازي است کاندرو |
اين از فروغ آتش و آن از نماي خاک | | تا کي ز مختصر نظري جسم و جان نهي |
زر بخشش خور است چه خواني عطاي خاک | | جان دادهي حق است چه داني مزاج طبع |
کان چرب آخورش به ازين سبز جاي خاک | | خاقانيا جنيبت جان وا عدم فرست |
طيري نه عنکبوت، مشو کدخداي خاک | | نحلي، جعلنهاي، سوي بستان قدس شو |
باري نبيني اين گهر بيبهاي خاک | | ميلي بهر بها بخر و در دو ديده کش |
خورشيد زير سايهي ظلمت فزاي خاک | | خاصه که بر دريغ خراسان سياه گشت |
از قبهي ثوابت تا منتهاي خاک | | گفتي پي محمد يحيي به ماتماند |
بيکوه کي قرار پذيرد بناي خاک؟ | | او کوه حلم بود که برخاست از جهان |
کاي گنبد تو کعبهي حاجت رواي خاک | | از گنبد فلک ندي آمد به گوش او |
اي کاينات واحزنا از جفاي خاک | | بر دست خاکيان خپه گشت آن فرشته خلق |
واگه نبد که نيست دهانش سزاي خاک | | ديد آسمان که در دهنش خاک ميکنند |
کاين چشمهي حيات مسازيد جاي خاک | | اي خاک بر سر فلک آخر چرا نگفت |
ميگويد از دهان ملايک صلاي خاک | | جبريل بر موافقت آن دهان پاک |
هم مرقد مقدس او شد شفاي خاک | | تب لرزه يافت پيکر خاک از فراق او |
گر طوبي بهشت برآرد گياي خاک | | با عطرهاي روضهي پاکش عجب مدار |
زو به نوالهاي دهن ناشتاي خاک | | سوگند هم به خاک شريفش که خورده نيست |
فاضلتر از محمد يحيي فناي خاک | | در ملت محمد مرسل نداشت کس |
وين کرد، گاه فتنه دهان را فداي خاک | | آن کرد روز تهلکه دندان نثار سنگ |
کو لطف او که بود کدورت زداي خاک | | کو فر او که بود ضيا بخش آفتاب |
اين گفت واي آتش و آن گفت واي خاک | | زان فکر و حلم چرخ و زمين بينصيب ماند |
فيض کفش معادن اجساد زاي خاک | | خاک درش خزاين ارواح دان چرخ |
باد سياستش شده مهر آزماي خاک | | سنجر به سعي دولت او بود دولتي |
بيپادشاه دين چه بود پادشاي خاک | | بيفر او چه سنجد تعظيم سنجري |
در گردناي چرخ سکون و بقاي خاک | | پاکا! منزها! تو نهادي به صنع خويش |
خود بر زبان لطف براندي ثناي خاک | | خاک چهل صباح سرشتي به دست صنع |
زين مشت آتشي که ندارند راي خاک | | خاقاني است خاک درت حافظش تو باش |
چون پنج پاي آبي و چون چار پاي خاک | | جوقي ليم يک دو سه کژ سير و کوژ سار |