هر صبح پاي صبر به دامن درآورم

هر صبح پاي صبر به دامن درآورم شاعر : خاقاني پرگار عجز، گرد سر و تن درآورم هر صبح پاي صبر به دامن درآورم چون جرعه ريز ديده به دامن درآورم از عکس خون قرابه‌ي پر مي‌شود فلک چون لعبتان ديده به زادن درآورم هر دم هزار بچه‌ي خونبن کنم له خاک کبستني به بخت سترون درآورم از زعفران چهره مگر نشره‌اي کنم داند که سر به خط بلا من درآورم دانم که دهر، خط بلا بر سرم کشيد سيماب وش گداز به آهن درآورم چون آه آتشين زنم از جان آهنين از آب ديده دجله به برزن...
چهارشنبه، 3 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
هر صبح پاي صبر به دامن درآورم
هر صبح پاي صبر به دامن درآورم
هر صبح پاي صبر به دامن درآورم

شاعر : خاقاني

پرگار عجز، گرد سر و تن درآورمهر صبح پاي صبر به دامن درآورم
چون جرعه ريز ديده به دامن درآورماز عکس خون قرابه‌ي پر مي‌شود فلک
چون لعبتان ديده به زادن درآورمهر دم هزار بچه‌ي خونبن کنم له خاک
کبستني به بخت سترون درآورماز زعفران چهره مگر نشره‌اي کنم
داند که سر به خط بلا من درآورمدانم که دهر، خط بلا بر سرم کشيد
سيماب وش گداز به آهن درآورمچون آه آتشين زنم از جان آهنين
از آب ديده دجله به برزن درآورمغم در جگر زد آتش برزين مرا و من
دستي به شاخ لهو به صد فن درآورمغم بيخ عمر مي‌برد و من به برگ آنک
دامن چو پيرزن به نهنبن درآورمطوفانم از تنور برآمد چه سود از آنک
کاين روز رفته باز به روزن درآورمشد روز عمر ز آن سوي پيشين و روي نيست
اسبي ز ني به حرب تهمتن درآورمبا من فلک به کين سياوش و من ز عجز
فرزند آفتاب به معدن درآورمچون کوه خسته سينه کنندم به جرم آنک
طوفان به هفت رقعه‌ي ادکن درآورماز جور هفت پرده‌ي ازرق به اشک لعل
يک جو نيافتم که به خرمن درآورماز کشت‌زار چرخ و زمين کاين دو گاو راست
کافغان بناي و حلق چو ارغن درآورماز چنگ غم خلاص تمني کنم ز دهر
تا رحمتي به خاطر بهمن درآورمچون زال، بسته‌ي قفسم نوحه زان کنم
مريم صفت بهار به بهمن درآورمني‌ني که با غم است مرا انس لاجرم
چون سر بخورد سنبل و بهمن درآورمنشگفت اگر چو آهوي چين مشک بردهم
از شاخ سدره مرغ نوازن درآورمچون دم برآرم از سر زانو به باغ غم
صد کاروان درد معين درآورمزانو کنم رصدگه و در بيع خان جان
از خان بي‌پشت بختي توسن درآورمغم بختي‌اي است توسن و من يار کاروان
بختي غم به ديده‌ي سوزن درآورمدل تنگ‌تر ز ديده‌ي سوزن شده است و من
دردي است جنس مي که ز يک دن درآورمغم تخم خرمي است که در يک دل افکنم
غم را چو زال زر به نشيمن درآورمعنقاي مغربم به غريبي که بهر الف
دود از سموم غصه به گلشن درآورمدر گلشن زمانه نيابم نسيم لطف
بر آستان پير ممکن درآورمفقر است پير مائده افکن که نفس را
گر نفس خاک پاش به گلخن درآورمآب حيات از آتش گلخن دمد چو باد
گر حمل‌ها به هند ز روين درآورمآري ز هند عود قماري برم به روم
يک چند پي به دير برهمن درآورمچندي نفس به صفه‌ي اهل مصفا زدم
گه سجده‌گاه ساغر روشن درآورمچون کار عالم است شتر گربه من به کف
گاهي به لوح و گه به فلاخن درآورماز هزل و جد چو طفل بنگزيردم که دست
چون رخش نيست پاي به کودن درآورمجنسي نماند پس من و رندان که بهر راه
کز هر دو برگ عنبر و لادن درآورمآهوي مشک نيست چه چاره ز گاو و بز
آغوش از آن به خاک فروتن درآورمچون چرخ سرفکنده زيم گرچه سرورم
حاشا که من شکست به دشمن درآورمدشمن مرا شکسته کند دوست دارمش
تا چون حليش دست به گردن درآورمتهديد تيغ مي‌دهد آوخ کجاست تيغ
رخنه چرا به تيشه‌ي کان کن درآورمکانرا که تيشه رخنه کند فضل کان نهم
خط فسون عقل به مسکن درآورمدر ديولاخ آز مرا مسکن است و من
گر من نظر به عالم ريمن درآورمهمت شود حجاب ميان من و نظر
نگذاردم که چشم به روغن درآورمآسيمه سر چو گاو خراسم که چشم بند
ارقم نيم که يال به چندان درآورمدر رنگ و بوي دهر نپيچم که ره روم
باز اوفتم چو ديده به ارزن درآورممن نامه بر کبوتر راهم ز همرهان
رخت امان به خلد مزين درآورمگر خاص قرب حق نشوم واثقم بدانک
آخر مثلثي به مثمن درآورمجان و دل و خرد برسانم به باغ خلد
نحلم که روزي از گل و سوسن درآورمچون خرمگس ز جيفه و خس طعمه چون کنم
بر خوان جان دو نان ملون درآورمچون قوتم آرزو کند از گرم و سرد چرخ
نان ريزه‌ها چو مور به مکمن درآورمبا آنکه قانعم چو سليمان ز مهر و ماه
تا من به خون دو مرغ مسمن درآورمنسرين را به خوشه‌ي پروين بپرورند
حاشا که شک به بخشش ذو المن درآورممرد توکلم، نزنم درگه ملوک
پس کفر باشد ار به دل اين ظن درآورمآن‌کس که داد جان، ندهد نان؟ بلي دهد
کتش ز تيه وادي ايمن درآورمچون موسيم شجر دهد آتش چه حاجت است
نقصي چرا به فضل مبرهن درآورمگردون ناکس ار نخرد فضل من رواست
غارت چرا به تيغ و به جوشن درآورمبهرام‌وار گر به من آرند دوکدان
شب زهره را چو رعد به شيون درآورمز آن غم که آفتاب کرم مرد برق‌وار
پس سر چرا به خطبه‌ي اين زن درآورماين پيرزن هنوز عروس کرم نزاد
سحر مبين به شعر مبين درآورمگفتم به ترک مدح سلاطين، مبين از آنک
پيشش زبان به گفتن سن‌سن درآورمکو شه طغان جود؟ که من بهر اتمکي
همچون کليم رخنه‌ي الکن درآورمخاقاني مسيح دمم پس به تيغ نطق
کب گهر به سنگ خماهن درآورمبهر دو نان ستايش دو نان کنم؟ مباد
تار رداي روح به درزن درآورمچون موي خوک در زن ترسا بود چرا
کاين لعل هم به طوق و به گردن درآورمهم نعت حضرت نبوي کان نکوتر است
کحل الجواهري که به هاون درآورمکحال دانشم که برند اختران به چشم
گنجي که سر به حصن محصن درآورمگفتم روم به مکه و جويم در آن حرم
جلباب نيستي به سر و تن درآورمچون نيست وجه‌زر نکنم عزم مکه باز
کاين غم به ارزروم و به ارمن درآورمتبريز غم فزود مرا آرزوم هست
من رخت دل به مقصد و مامن درآورمخوش مقصدي است ار من و خوش مامن ارزروم
چون مرغ برگ دانه به ارزن درآورمچون مور ساز خانه به اخلاط درکشم
بحري ز نظم و نثر مدون درآورممنت برد عراق و ري از من بدين دو جاي
شمعي به چاه تيره‌ي بيژن درآورمبس شکر کز منيژه و گيوم رسد که من


نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.