وز متقين حيا و ز مستغفرين بيان

وز متقين حيا و ز مستغفرين بيان شاعر : خاقاني همچون درخت گندم باش از براي فرض وز متقين حيا و ز مستغفرين بيان گه در سجود باش چو در مغرب آفتاب گه راست گه خميده و جان بسته بر ميان از جسم بهترين حرکاتي صلوة بين گه در رکوع باش چو بر مرکز آسمان يارب دل شکسته و دين درست ده وز نفس بهترين سکناتي صيام دان خاقاني از زمانه به فضل تو در گريخت کنجا که اين دو نيست و بالي‌است بي‌کران ز آن پيشتر کاجل ز جهان وارهاندش او را امان ده از خطر آخر الزمان گر...
چهارشنبه، 3 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
وز متقين حيا و ز مستغفرين بيان
وز متقين حيا و ز مستغفرين بيان
وز متقين حيا و ز مستغفرين بيان

شاعر : خاقاني

همچون درخت گندم باش از براي فرضوز متقين حيا و ز مستغفرين بيان
گه در سجود باش چو در مغرب آفتابگه راست گه خميده و جان بسته بر ميان
از جسم بهترين حرکاتي صلوة بينگه در رکوع باش چو بر مرکز آسمان
يارب دل شکسته و دين درست دهوز نفس بهترين سکناتي صيام دان
خاقاني از زمانه به فضل تو در گريختکنجا که اين دو نيست و بالي‌است بي‌کران
ز آن پيشتر کاجل ز جهان وارهاندشاو را امان ده از خطر آخر الزمان
گر خوانده‌اي سعادت عقباش رد مکناز ننگ حبس خانه‌ي شروانش وارهان
قحط وفاست در بنه‌ي آخر الزمانور داده‌اي منت دنياش واستان
در دم سپيد مهره‌ي وحدت به گوش دلهان اي حکيم پرده‌ي عزلت بساز هان
هم با عدم پياده فرو کن به هشت نطعخيز از سياه خانه‌ي وحشت به پاي جان
سوداي اين سواد مکن بيش در دماغهم با قدم، سوار برون ران به هفت خوان
فلسي شمر ممالک اين سبز بارگاهتکليف اين کثيف منه بيش بر روان
جيحون آفت است بر آن ابگينه پلصفري شمر فذالک اين تيره خاکدان
چشم بهي مدار که در چشم روزگارکه پايه بلاست بر آ، غول ديده‌بان
تو غافل و سپهر کشنده رقيب توآن ناخنه که بود بدل شد به استخوان
دهر سپيد دست سيه کاسه‌اي است صعبفرزانه خفته و سگ ديوانه پاسبان
کن خوش‌ترين نواله که از دست او خوريمنگر به خوش زباني اين ترش ميزبان
دل دستگاه توست به دست جهان مدهلوزينه‌اي است خرده‌ي الماس در ميان
هر لحظه هاتفي به تو آواز مي‌دهدکاين گنج خانه را ندهد کس به ايرمان
آواز اين خطيب الهي تو نشنويکاين دامگه نه جاي امان است الامان
اول بيار شير بهاي عروس فقرکز جوش غفلت است تو را گوش دل گران
خاتون دار ملک فريدونش خوان که نيستوانگه ببر قباله‌ي اقبال رايگان
تا بر در تو مرکب فقر است ايمنيکابين اين عروس کم از گنج کاويان
شمشاد و سرو را ز تموز و خزان چه باککاحداث را سوي تو جنيبت شود روان
از فقر ساز گل شکر عيش بد گوارکز گرم و سرد لاله و گل را رسد زيان
ازين و آن دوا مطلب چون مسيح هستوز فاقه خواه مهر تب جان ناتوان
مگذار شاه دل به در مات خانه درزيرا اجل گياست عقاقير اين و آن
خرسند شو به ملکت خرسندي ازوجودزين در که هست درد ز عزلت فرونشان
اسکندر و تنعم ملک دو روزه عمرخاسر شناس خسرو و طاغي سمر طغان
بي‌طعمه و طمع به سر آور چو کرم بيدخضر و شعار مفلسي و عمر جاودان
زنبور خانه‌ي طمع آلوده شد مشورچون کرم پيله سر چه کني در سر دهان
هم جنس در عدم طلب اينجا مجوي از آنکزنبور وار بيش مکن زين و آن فغان
خودباش انيس خود مطلب کس که پيل رانيلوفر از سراب نداده است کس نشان
داني چه کن ز ناخوش و خوش کم کن آرزوهم گوش بهتر از پر طاووس پشه‌ران
خود را درم خريد رضاي خداي کنسيمرغ وش ز ناکس و کس گم کن آشيان
پرواز در هواي هويت کن از خرددامن ازين خداي فروشان فرو نشان
از لا رسي به صدر شهادت که عقل رابر تله‌ي هوا چه پري از تل هوان
لا ز آن شد اژدهاي دوسر، تا فرو خورداز لا و هوست مرکب لاهوت زير ران
بنمود صبح صادق دين محمديهر شرک و شک که در ره الا شود عيان
دندان‌هاي تاج بقا شرع مصطفاستهين در ثناش باش چو خورشيد صد زبان
آنجا که دم گشاد سرافيل دعوتشعقل آفرينش از بن دندان کند ضمان
آنجا که کوفت دولت او کوس لاالهجان باز يافت پير سرانديب در زمان
آن شاهد لعمرک و شاگرد فاستقمآواز قد صدقت برآمد ز لامکان
آدم به گاهواره‌ي او بود شير خوارمخصوص قم فانذر و مقصود کن فکان
در دين شفاي علت عامل براي حقادريس هم به مکتب او گشته درس خوان
هم عيب را به عالم اشرار پرده پوشزي حق شفيع زلت آدم پي جنان
او سرو جويبار الهي و نفس اوهم غيب را ز عالم اسرار ترجمان
او آفتاب عصمت و از شرم ذو الجلالچون سرو در طريقت هم پير و هم جوان
مه را دو نيمه کرده به دست چو آفتابنفکنده بر بيان قلم سايه‌ي بنان
گه با چهار پير زبان کرده در دهنسايه نه بر زمينش و از ابر سايه بان
مهر آزماي مهره‌ي بازوش جان و عقلگه با دو طفل در دهن افکنده ريسمان
حبل الله است معتکفان را دو زلف اوحلقه به گوش حلقه‌ي گيسوش انس و جان
قدرش مروقي است بر اين سقف لاجوردهم روز عيد و هم شب قدر اندر او نهان
بر بام سدره تا در ادني فکنده رختفرش رفوگري است بر اين فرش باستان
جبريل هم به نيم ره از بيم سوختنروح القدس دليلش و معراج نردبان
جنت ز شرم طلعت او گشته خار بستبگذاشته رکابش و برتافته عنان
خورشيد بر عمامه‌ي او بر فشانده تاجدوزخ ز گرد ابلق او گشته گلستان
آنجا شده به يکدم کز بهر بازگشتبر جيس بر رداش فدا کرده طيلسان
هر داستان که آن نه ثناي محمدي استز آنجا هزار سال رهش بوده تا جهان
خواهي که پنج نوبت الصابرين زنيدستان کاهنان شمر آن را نه داستان
از صادقين وفا طلب از قانتين ادبتعلم کن ز چار خليفه طريق آن


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.