همچون درخت گندم باش از براي فرض | | وز متقين حيا و ز مستغفرين بيان |
گه در سجود باش چو در مغرب آفتاب | | گه راست گه خميده و جان بسته بر ميان |
از جسم بهترين حرکاتي صلوة بين | | گه در رکوع باش چو بر مرکز آسمان |
يارب دل شکسته و دين درست ده | | وز نفس بهترين سکناتي صيام دان |
خاقاني از زمانه به فضل تو در گريخت | | کنجا که اين دو نيست و بالياست بيکران |
ز آن پيشتر کاجل ز جهان وارهاندش | | او را امان ده از خطر آخر الزمان |
گر خواندهاي سعادت عقباش رد مکن | | از ننگ حبس خانهي شروانش وارهان |
قحط وفاست در بنهي آخر الزمان | | ور دادهاي منت دنياش واستان |
در دم سپيد مهرهي وحدت به گوش دل | | هان اي حکيم پردهي عزلت بساز هان |
هم با عدم پياده فرو کن به هشت نطع | | خيز از سياه خانهي وحشت به پاي جان |
سوداي اين سواد مکن بيش در دماغ | | هم با قدم، سوار برون ران به هفت خوان |
فلسي شمر ممالک اين سبز بارگاه | | تکليف اين کثيف منه بيش بر روان |
جيحون آفت است بر آن ابگينه پل | | صفري شمر فذالک اين تيره خاکدان |
چشم بهي مدار که در چشم روزگار | | که پايه بلاست بر آ، غول ديدهبان |
تو غافل و سپهر کشنده رقيب تو | | آن ناخنه که بود بدل شد به استخوان |
دهر سپيد دست سيه کاسهاي است صعب | | فرزانه خفته و سگ ديوانه پاسبان |
کن خوشترين نواله که از دست او خوري | | منگر به خوش زباني اين ترش ميزبان |
دل دستگاه توست به دست جهان مده | | لوزينهاي است خردهي الماس در ميان |
هر لحظه هاتفي به تو آواز ميدهد | | کاين گنج خانه را ندهد کس به ايرمان |
آواز اين خطيب الهي تو نشنوي | | کاين دامگه نه جاي امان است الامان |
اول بيار شير بهاي عروس فقر | | کز جوش غفلت است تو را گوش دل گران |
خاتون دار ملک فريدونش خوان که نيست | | وانگه ببر قبالهي اقبال رايگان |
تا بر در تو مرکب فقر است ايمني | | کابين اين عروس کم از گنج کاويان |
شمشاد و سرو را ز تموز و خزان چه باک | | کاحداث را سوي تو جنيبت شود روان |
از فقر ساز گل شکر عيش بد گوار | | کز گرم و سرد لاله و گل را رسد زيان |
ازين و آن دوا مطلب چون مسيح هست | | وز فاقه خواه مهر تب جان ناتوان |
مگذار شاه دل به در مات خانه در | | زيرا اجل گياست عقاقير اين و آن |
خرسند شو به ملکت خرسندي ازوجود | | زين در که هست درد ز عزلت فرونشان |
اسکندر و تنعم ملک دو روزه عمر | | خاسر شناس خسرو و طاغي سمر طغان |
بيطعمه و طمع به سر آور چو کرم بيد | | خضر و شعار مفلسي و عمر جاودان |
زنبور خانهي طمع آلوده شد مشور | | چون کرم پيله سر چه کني در سر دهان |
هم جنس در عدم طلب اينجا مجوي از آنک | | زنبور وار بيش مکن زين و آن فغان |
خودباش انيس خود مطلب کس که پيل را | | نيلوفر از سراب نداده است کس نشان |
داني چه کن ز ناخوش و خوش کم کن آرزو | | هم گوش بهتر از پر طاووس پشهران |
خود را درم خريد رضاي خداي کن | | سيمرغ وش ز ناکس و کس گم کن آشيان |
پرواز در هواي هويت کن از خرد | | دامن ازين خداي فروشان فرو نشان |
از لا رسي به صدر شهادت که عقل را | | بر تلهي هوا چه پري از تل هوان |
لا ز آن شد اژدهاي دوسر، تا فرو خورد | | از لا و هوست مرکب لاهوت زير ران |
بنمود صبح صادق دين محمدي | | هر شرک و شک که در ره الا شود عيان |
دندانهاي تاج بقا شرع مصطفاست | | هين در ثناش باش چو خورشيد صد زبان |
آنجا که دم گشاد سرافيل دعوتش | | عقل آفرينش از بن دندان کند ضمان |
آنجا که کوفت دولت او کوس لااله | | جان باز يافت پير سرانديب در زمان |
آن شاهد لعمرک و شاگرد فاستقم | | آواز قد صدقت برآمد ز لامکان |
آدم به گاهوارهي او بود شير خوار | | مخصوص قم فانذر و مقصود کن فکان |
در دين شفاي علت عامل براي حق | | ادريس هم به مکتب او گشته درس خوان |
هم عيب را به عالم اشرار پرده پوش | | زي حق شفيع زلت آدم پي جنان |
او سرو جويبار الهي و نفس او | | هم غيب را ز عالم اسرار ترجمان |
او آفتاب عصمت و از شرم ذو الجلال | | چون سرو در طريقت هم پير و هم جوان |
مه را دو نيمه کرده به دست چو آفتاب | | نفکنده بر بيان قلم سايهي بنان |
گه با چهار پير زبان کرده در دهن | | سايه نه بر زمينش و از ابر سايه بان |
مهر آزماي مهرهي بازوش جان و عقل | | گه با دو طفل در دهن افکنده ريسمان |
حبل الله است معتکفان را دو زلف او | | حلقه به گوش حلقهي گيسوش انس و جان |
قدرش مروقي است بر اين سقف لاجورد | | هم روز عيد و هم شب قدر اندر او نهان |
بر بام سدره تا در ادني فکنده رخت | | فرش رفوگري است بر اين فرش باستان |
جبريل هم به نيم ره از بيم سوختن | | روح القدس دليلش و معراج نردبان |
جنت ز شرم طلعت او گشته خار بست | | بگذاشته رکابش و برتافته عنان |
خورشيد بر عمامهي او بر فشانده تاج | | دوزخ ز گرد ابلق او گشته گلستان |
آنجا شده به يکدم کز بهر بازگشت | | بر جيس بر رداش فدا کرده طيلسان |
هر داستان که آن نه ثناي محمدي است | | ز آنجا هزار سال رهش بوده تا جهان |
خواهي که پنج نوبت الصابرين زني | | دستان کاهنان شمر آن را نه داستان |
از صادقين وفا طلب از قانتين ادب | | تعلم کن ز چار خليفه طريق آن |