ابر سيه نموده و برف خزان شده | | سنگ سياه بهر نثارت ز سيم و زر |
ليک آفتاب سلطنهدار جهان شده | | آري سپاه صبح دريده لباس شب |
ديده تو را به کعبه و خرم روان شده | | پرواز کرده جان منوچهر سوي تو |
تا ز آن گهر زمين علم کاويان شده | | پيش آمده روان فريدون گهر فشان |
اي کرده غربت و شرف خاندان شده | | کردند خاندان تو غربت، نه زين صفت |
طالب معاش غزني و شرف خاندان شده | | رفته اياز بر در محمود زاولي |
آنجا اياز نام کمر بر ميان شده | | تو ديده حضرتي که چو محمود صد هزار |
سالار شام، رزق ورا در ضمان شده | | سالار پير کرده به مافارقين سفر |
سالار شام، پيش تو سالار خوان شده | | تو کرده آن سفر که ضماندار جنت است |
ديده در ملک شه و در اصفهان شده | | جد تو نيز شاه فريبرز رفته هم |
صد چون ملکشهش گرو آستان شده | | تو ملک و شاهي از حرمي يافته که هست |
بغداد و بصره ديده و مطلق عنان شده | | يک چند اگر برادر و مادرت رفته هم |
بر دجله هفت دجلهي ديگر روان شده | | تو بخششي نموده به بغداد کز سخات |
شنگرف رنگ گشته و سيماب سان شده | | با بانگ نام توست که دجله ز شرم و لرز |
برده نشان که جاه تو سلطان نشان شده | | حجاب آستان خليفه ز جاه تو |
ديدار کعبه مرهم راحت رسان شده | | گر زخم يافته دلت از رنج باديه |
در چشم ديو ناخنه است استخوان شده | | چون ناخني ز کعبه نهاي دور و زين حسد |
کرده طواف کعبه و زي ناودان شده | | کوثر به ناودان شده آندم که پاي تو |
گلگونهي عذار خواص جنان شده | | هر خون که رانده از تن قربان خواص تو |
تو خون نفس ريخته و ميزبان شده | | خون بهيمه ريخته هر ميزبان به شرط |
ز ابر عطات شوره ستان بوستان شده | | چون زي مدينه آمده مهد رفيع تو |
وز ياد تو ملائکه مشکين دهان شده | | تو عنبرين نفس به سر روضهي رسول |
صدق دلت به حضرت او نورهان شده | | وقت قدوم روضه تو را مرحبا زده |
از بس نثار لعل و زرت گلستان شده | | آن شاخ سيم بر سر بالين مصطفي |
عين اللهت به لطف نظر پاسبان شده | | تو شب به روضهي نبوي زنده داشته |
وز نور روضهي نبوي شمعدان شده | | اشک نياز ريخته چشم تو شمعوار |
شب بدروار بدرقهي کاروان شده | | هنگام بازگشت همه ره ز برکتت |
شام و سحر دو نامه بر رايگان شده | | در موکبت براي خبر چون کبوتران |
خورشيد ناقه گشته و مه ساربان شده | | وز بهر محملت که فلک بوده غاشيهاش |
چون در عجم کرامت تو داستان شده | | تاريخ گشته رفتن مهد تو در عرب |
حواي وقت و مريم آخر زمان شده | | اي آسيه کرامت و اي ساره معرفت |
هر ناخن از تو رابعهي دودمان شده | | اين هر چهار طاهره را خامسه توئي |
از نوزده زبانيه حرز امان شده | | اي اعتقاد نه زن و ده يار مصطفات |
همراه هشت جنت و هفت آسمان شده | | هستند ده ستاره و نه حور با دلت |
نامش به جود در همه علام عيان شده | | گر شاه بانوان ز خلاط آمده به حج |
تا حد قندهار و خط قيروان شده | | تو قحط مکه برده و نامت به شرق و غرب |
صد شاه ارمنت رهي قهرمان شده | | صد ماه بانوان به برت پيشکار هست |
عمرش بخورده در سر تشوير آن شده | | خاقاني ار ز خدمت مهد تو دور ماند |
بر مدح خوان تو ملکان مدح خوان شده | | اکنون ز روي بيطمعي خوانده مدح تو |
وز بهر فتنه نيز فلک چون کمان شده | | زين شعر کرده بر قد و صفت قباي فخر |
اسکندر جهان، شه شرق اخستان شده | | بادت بقاي خضر و هم از برکت دعات |
قيدافهي زمين و سر قيروان شده | | بادت سعادت ابد وهم به همتت |
وي در عرب زبيدهي اهل زمان شده | | اي در عجم سلالهي اصل کيان شده |
روي سخات در خوي خجلت نهان شده | | ني ني تو را زبيده نخوانم کز اين قياس |
دستار دار خوان و پرستار خوان شده | | اي صد زبيده پيش صف خادمان تو |
بسته ميان به خدمت و هارون زبان شده | | جان زبيده موکب تو ديده در حجاز |
مولي صفت نموده و لالا زبان شده | | نعمانت در عرب چو نجاشي است در حبش |
تو رفته راه کعبه و فخر کيان شده | | هرگز کس از کيان ره کعبه نرفته بود |
تو يافته به صدق دل و شاد جان شده | | آن آرزو که جان منوچهر داشته |
دولت نصيب خواهر مريم مکان شده | | ز آن راي کان برادر عيسي نفس زده |
همشيره برگرفته، برو شادمان شده | | اين طرفه بين که دست برادر فشانده تخم |
او و تو هر دو قبلهي انسي و جان شده | | تو کعبهي عجم شده، او کعبه عرب |
کعبه به کعبه آمده وکامران شده | | قبله به قبله رفته و کوس سخا زده |
همشهريان کعبه تو را ميهمان شده | | تو ميهمان کعبه شده هفتهاي و باز |
رسم کيان ربيع دل مکيان شده | | خوان ساخته به رسم کيان اهل مکه را |
هر هفت کرده پيش تو و عشق دان شده | | تو هفت طوف کرده و کعبه عروسوار |
ديده جمال کعبه و زمزم فشان شده | | نظاره در تو چشم ملايک که چشم تو |
رضوان ز خاک پاي تو بوسه ستان شده | | تو بوسه داده چهرهي سنگ سياه را |