نثار اشک من هر شب شکر ريزي است پنهاني

نثار اشک من هر شب شکر ريزي است پنهاني شاعر : خاقاني که همت را زناشوئي است از زانو و پيشاني نثار اشک من هر شب شکر ريزي است پنهاني سر من از سر زانو کند دامن گريباني چو...
چهارشنبه، 3 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
نثار اشک من هر شب شکر ريزي است پنهاني
نثار اشک من هر شب شکر ريزي است پنهاني
نثار اشک من هر شب شکر ريزي است پنهاني

شاعر : خاقاني

که همت را زناشوئي است از زانو و پيشانينثار اشک من هر شب شکر ريزي است پنهاني
سر من از سر زانو کند دامن گريبانيچو هم‌زانو شوم با غم، گريبان را کنم دامن
در آن حلقه ترازو دار بياعان روحانيسرم زان جفت زانو شد که از تن حلقه‌اي سازم
ز بس دندانه گر بيني دهان زمزمش خوانيدلم کعبه است و تن حلقه چگونه حلقه‌اي کانرا
صفا و مروه‌ي مردان سر زانوست، گر دانيسر احراميان عشق بر زانو به است ايرا
ز کعبه پوششي ديده است و از احرام عريانيتو زين احرام و زين کعبه چه داني کز برون چشمت
که دارم چون بنفشه سر به زانوي پشيمانيشده است آيينه‌ي زانو بنفش از شانه‌ي دستم
ملخ سر بر سر زانوست خون آلوده بارانيملخ کردار خون آلودم از باران اشک آري
نه صرافم، چه خواهم کرد نقد انسي و جانيهوا را دست بربستم، خرد را پاي بشکستم
خردمست است و بالين دارد از زانوي نادانيهوا خفته است و بستر کرده از پهلوي نوميدي
که غم با لعبتان ديده جفتي کرد پنهانياز آن شد پرده‌ي چشمم به خون بکري آلوده
که بيند بچگان ديده را در رقص مهمانيببين بر روزن چشمم عروس روز نظاره
رسن‌وار آتشين چنبر گره گيرد ز پيچانيبپيچد آه من در بر چو ز آتش چنبري و آنگه
مگر رخ نعل پيکان است و اشکم لعل پيکانيبه خون ساده ماند اشک و خاک سوده دارد رخ
رود سامان نقب من همه بر گنج سامانيشب غم‌هاي من چون شد به صبح شادي آبستن
که غم پير دبستان است و دل طفل شبستانيدل از تعليم غم پيچد معاذ الله که بگذارم
که دل را نشره‌ي عيد است ز آن پير دبستانياز آن چون لوح طفلانم به سرخي اشک و زردي رخ
رموز غم ز هر حرفي به مد و همزه برخوانيرقوم اشک اگر بيني به عجم و نقطه بر رويم
چو ميم اندر خط کاتب چو سين در حرف ديوانيببستم حرص را چشم و شکستم آز را دندان
به جان آن نيمه بخريدم هم از عيسي به ارزانيمشاع آمد ميان عيسي و من گلشن وحدت
که بر ملک مسيحم هست مساحي و دهقانيفلک چون آتش دهقان، سنان کين کشد بر من
سپر فرمود ديلم‌وار و زوبين کرد ماکانيمرا شد گلشن عيسي و زين رشک افتاب آنگه
مرا پروانه‌ي عزلت دهد ملک سليمانيمرا آيينه‌ي وحدت نمايد صورت عنقا
که عنقا مورخوان گشت و سليمان مرد هم خوانيچه جاي عزلت و ملک است کانجا ساخت همت خوان
پر طاووس فردوسي کند برخوان مگس رانيوگر چون عيسي از خورشيد سازم خوانچه‌ي زرين
مگس‌ران‌ها کنند از پر طاووسان بستانيبه دست همت از خاطر برانم غم که سلطانان
طرب بر مردم است از عيدو غم بر گاو قربانينکوئي بر دل است از دهر و بد بر طبع آلوده
که راهش سنگ‌لاخ است و سم افکنده است پالانيدلم را منزلي پيش است و واپس ماندگان از پس
که هفتادش حجت بيش است و هر هفتاد ظلمانيبه هفتاد آب و خاک از دل بشويم گرد ظلمت را
هنوز آن روزنش بسته است و او بيمار بحرانيدل اينجا علتي دارد که نضجي نيست دردش را
هنوزش در دژ روئين عروسانند زندانيهنوز اسفنديار من نرفت از هفت‌خوان بيرون
که بر باد هوس منشين که شمع روح بنشانيدلم چون بر نشستن خواست سلطان خرد گفتا
نخواندي احسن التقويم در تحويل انسانينديدي آفتاب جان در اسطرلاب انديشه
نه مهمل عالم خلقي، نه قاصر علم يزدانينه هرزه است آنچه ديدستي، نه عشوه است آنچه خواندستي
به آب عقل حيض نفس مي‌شوي ار مسلمانيبه دست شرع لبس طبع ميدر گر خردمندي
چو خرگوشت چه بايد حيض اگر شير نيستانيچو طاووست چه بايد لبس اگر باز هواگيري
که اينجا ريزها ريزند صرافان ربانيتو را گفتند ازين بازار مگذر خاک بيزي کن
تو زر در خاک مي‌بيزي و آخر دست مي‌مانيمقامت خاک بيزي راست تا زرها به دست آري
که از روي گران باري ز ابجد حرف پايانيچه سود از لوح کو ماند ز نقطه اولين حرفي
کلوخ انداز را از ديده راوق ريز ريحانياگر خواهي گرفت از ريز روزي روزه‌ي عزلت
وضو از آب چشمان کن که بس آلوده دامانيوگر يک ره نماز مرده خواهي کرد بر گيتي
چو تسکين سازت او باشد کند درد تو درمانيدر اين علت سراي دهر خرسندي طبيبت بس
که بر دولاب گردون هست کارش کاسه گردانيبه خوان دهر چون دولاب يابي کاسه‌ها شسته
زرش زيف است و چون آتش به ارزاني است ارزانيعيار دهر کم ارز است، ديدم ز آتش همت
به اعمي ماند اين کشتي و قائد باد آبانيبه کشتي ماند اين ايام و بادش چرخ سرگردان
عنان بر پاردم دارد ز روي تنگ ميدانيفلک هم مرکبي تند است کژ جولان که چون کشتي
ز پرگار فلک بيرون تواني رفت؟ نتوانيهمه دور فلک جور است و تو داغ فلک داري
چو بختي بار بدبختي کش از مستي و حيرانيفلک را شيوه بدبختي است در کار نکوکاران
تو چون دوران به فردي ساز کاخر فحل دورانياگر با بخت نر ماده قرينند آن خدا دوران
که آبت زير کاه است و کمالت زير نقصانيبهر ناسازيي درساز و دل با ناخوشي خوش کن
سفر جل رنگ بود اول که آخر گشت رمانيبه معلولي تن اندر ده که ياقوت از فروع خور
برهنه جامها مي‌بخش اگر خورشيد ايمانيچو خورشيد و چو ايمان شو که ويران‌ها کني روشن
به عوري کرد عوران را فنک پوش زمستانيچو درويشي به درويشان نظر به کن که جرم خور
به يار بدقناعت کن که بي‌ياري است بي‌جانياگر بر بوي يک‌رنگي گريزت نيست از ياران
نه سوزن شبه دجالي است يک چشم سپاهانينه عيسي داشت از ياران کمينه سوزني دربر
که چون بي‌قاف شد عنقا عنا گردد ز نالانيوگر عنقائي از مرغان ز کوه قاف دين مگذر
چو گيلي گور دين پوش است و زوبين کرده گيلانيسلاحت بهر دين بهتر که زنبور از پي شهدي
مرقع‌دار ابليسي، ملمع دار شيطانياز آن در خرقه‌ي آدم خشن خويي که در باطن
که ازرق پوش چون پيکان خشن سيرت چو سوهانيتو را در رنگ آزادان کجا معني آزادي
که سنداني و در تربيع شکل کعبه را مانياز آن بر سر زنندت پتک همچون پاي پيل ايرا
نه اهل تسع آياتي که مرد سبع الوانيز جيب موسوي لافي و پس چون امت موسي
که با لام سيه‌پوشان نماند لاف لامانيفروکن نطع آزادي، برافکن لام درويشي
اگرشان بر در اغيار دين بيني به دربانييهود آسا غياري دوز بر کتف مسلمانان
چو سگ در پيش سگ‌ساران به لابه دم نجنبانيبه سختي جان سگ مي‌دار هان تا چون سبک‌ساران
وضو باطل کند و آخر ندارد نار پستانيبه لمس پيرزن ماند حضور ناکسان کاول
نثار افشان هر خوان و زکوة استان هر خانيچه باشي مشک سقايان گهت دق و گه استسقا
وليکن سر بزرگي يافت بوم از بوم ويرانيعمارت دوست شد طاووس از آن پاي گلين دارد
به از ياقوت اطلس پوش داغ بنده فرمانيشبه را کز سيه پوشي برآمد نام آزادي
به آب و دانه‌ي ايشان بساز ار مرغ ايشانينماند آب وفا جائي مگر در جوي درويشان
چه محتاجند سلطانان به اسباب جهان‌بانيچه آزادند درويشان ز آسيب گران‌باري
خوشا درويشيا کورا بود گنج تن آسانيبدا سلطانيا کورا بود رنج دل آشوبي
که سلطاني است درويشي و درويشي است سلطانيپس از سي سال روشن گشت بر خاقاني اين معني
اميري جمله را دادند وسلطاني به خاقانيز ديوان ازل منشور کاول در ميان آمد
ز پشت آزر صنعت علي نجار شروانيبه خوان معني آرائي براهيمي پديد آمد
فلک را بين که مي‌گويد به خاقاني به خاقانيسخن گفتن به که ختم است مي‌داني و مي‌پرسي؟
ز صدر او ندا آيد که قد احسنت حسانياگر بر احمد مختار کس خواند چنين شعري
که بودش ز آفتاب خاطرم لاف خراسانيعراقم جلوه کرد امسال بر لشکرگه سلطان
من و خاک عراق آشفته گشتيم از پريشانيچو آواز وفات ناصر الدين در عراق آمد
بر ابراهيم رباني و کعبه‌ي صدق را بانيبنالد جان ابراهيم و گريد ديده‌ي کعبه
همه کنعان نا اهلند يا نمرود کنعانيمر او بود هم نوح و هم ابراهيم و ديگر کس
که فاروق فريقيني و ذو النورين فرقانيخلافت‌دار احمد بودو هم احمد ندا کردش
خراج از دهر ذمي روي رومي خوي بستانيهوا چون خاک پاي و آز خوک پايگاهت شد
که مرد آن موسوي دستي که کلکش کرد ثعبانيدل از هش رفت چون موسي و تن پيچيد چون ثعبان
که از نم ديده کافوري است وز غم جامه قطرانيز قطران شب و کافور روزم حاصل اين آمد
مرا کافور و قطران زاد درد و داغ پنهانياگر کافور با قطران ره زادن فرو بندد
که هيمه‌ش عرق شريان گشت و دودش روح حيوانيدلم مرگ پسر عم سوخت و در جانم زد آن آتش
در گفتن فرو بستم به مرگ عيسي ثانيسخن در ماتم است اکنون که من چون مريم از اول
علي‌وار از جهان بگسل که ماتم دار عثمانيعلي را گو که غوغاي حوادث کشت عثمان را
چو مرگ آمد چه سودش داشت ادريسي و لقمانيوحيد ادريس عالم بود و لقمان جهان اما
که اين تثليث برجيس است و آن تربيع کيوانيبه يک‌دم بازرست از چرخ و ننگ سعد و نحس او


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط