ماه به ماه مي‌کند شاه فلک کديوري

ماه به ماه مي‌کند شاه فلک کديوري شاعر : خاقاني عالم ناقه برده را، توشه دهد توانگري ماه به ماه مي‌کند شاه فلک کديوري برزگري کند به گاو، از قبل کديوري مائده سازد از بره،...
چهارشنبه، 3 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
ماه به ماه مي‌کند شاه فلک کديوري
ماه به ماه مي‌کند شاه فلک کديوري
ماه به ماه مي‌کند شاه فلک کديوري

شاعر : خاقاني

عالم ناقه برده را، توشه دهد توانگريماه به ماه مي‌کند شاه فلک کديوري
برزگري کند به گاو، از قبل کديوريمائده سازد از بره، بر صفت توانگران
آب خضر برآورد ز آينه‌ي سکندريموسي و سامري شود گاو و بره بپرورد
خرگه ماه ازو شود خلدوش از منوريبنگه تير ازو شود روضه صفت به تازگي
روي زمين شود ز تف، پشت پلنگ بربريچون به دهان شير در، خشم پلنگي آورد
بيضه‌ي زر همي نهد در به در از سبک پريتيزتر از کبوتري برج به برج مي‌پرد
يک سره برج او شود قصر دوازده دريهر سر مه به برج نو بچه‌ي نو برآورد
چون سوي برج خوشه رفت از سر برج آذرياز همه کشته‌ي فلک دانه‌ي خوشه خورد و بس
کرد رگ گلوش راهر سر داس نشترياز سر خوشه ناگهش داس شکست در گلو
اين همه خون که مي‌کند آتشي و معصفريگوئي از آن رگ گلو ريخته‌اند در رزان
تا حلي خزان کند صنعت باد آذريباز چو زر خالصش سخت ترازوي فلک
کوره‌ي سرد شد فلک، زين همه صنع زرگرياز پي صنع زرگري کوره‌ي گرم به بود
خور به ترازوي فلک، هست چو زر بدر خوريگر به همه ترازوئي زر خلاص درخورد
نقد عراق چون کند زر خلاص جعفريورنه ترازوي فلک زرگر قلب کار شد
هر دو جنيبه هم‌عنان در گرو تکاوريعيد رسيد و مهرگان باد و جنيبه بر اثر
کاين قره سنقري کند، و آن کند آق سنقريشاه طغان چرخ بين با دوغلام روز و شب
کرده بسان مريمش نفخه‌ي روح شوهريشاخ چو مريم از صفت عيسي شش مهه به بر
مريم عور را کند برگ درخت معجريعيسي خرد را کند تابش ماه دايگي
زاغ چو خادم حبش پيش دوان به چاکريميوه چو بانوي ختن در پس حجله‌هاي زر
در يرقان شده است رز همچو ترنج‌زا صفريتا که ترنج را خزان شکل جذام داده بر
پاره‌ي زرد بر کتف دوخت بدان مشهرينخل به جنبش آمده گرنه يهود شد چرا
کرده براي مجمرش نار کفيده اخگريسيب چو مجمري ز زر خرده‌ي عود در ميان
سيب برهنه ناف بين نافه دم از معطريمه چو مشاطگان زده بر رخ سيب خالها
خال ز خون نهاد ماه، اينت مشاطه‌ي فريخال ز غاليه نهد هرکس، و روي سيب را
سيب همه رخ و ذقن رخ همه خال دلبرينار همه دل و دهن، دل همه خون عاشقي
خط معزمان شده برگ رز از مزعفريخم چو پري گرفته‌اي، يافته صرع و کرده کف
خنده زنان چو زنگيان، ابر ز روي اغبريسار به شاخسار بر، زنگي چار تاره زن
گرد لواي سام بين موکب حام لشکريدر بر بيد بن نگر، لشکر مور صف زده
هم نرسد به جودشان با کف شه برابريگرچه درخت ريخت زر، ورچه هوا فشاند در
مستحق الخلافتين، از يلواج و تنگريخسرو ذوالجلالتين از ملکي و سلطنت
نحس بر زحل شود، سعد رباي مشتريشاه معظم اخستان آنکه رضا و خشم او
برده سجود افسرش، با همه صاحب افسريقامت صاحب افسران، حلقه‌ي افسري شده
بر در مصر وقاهره کوفته کوس قاهرياي به حسام نيلگون يافته ملک يوسفي
دولت يوسفيت را عقل به هفده مشتريهشت بهشت و نه فلک هست بهاي دولتت
از ملکي کريم‌تر يا کرم مصورياز فلکي شريف‌تر يا شرف مشخصي
ابر درخش رايتي، بحر نهنگ خنجريبدر ستاره موکبي، مهر فلک جنيبتي
احمد عرش هيبتي، عيسي روح منظرينوح خليل حالتي، خضر کليم قالتي
رستم زال دانشي، زال زمانه داوريخسرو سام دولتي، سام سپهر صولتي
ز آن سوي خط استوا در خط حکمت آوريربع زمين ز درگهت ثلث نهند و بعد ازين
کشور نو رقم زند، فر تو از موفريعالم نو بنا کند راي تو از مهندسي
هفت محيط دايگي، چار بسيط مادريامر تو نطفه افکند بهر سه نوع تا کند
کاتش و آب را دهد با گل و مل برادريعدل تو مادري کند، ملک بپرورد چنان
طوف در تو مي‌کنند از پي کسب سروريچرخ مدور از شرف عرش مربع از علو
شانه در آن مربعي، آينه در مدوريخدت زلف و رخ کند از پي سنبل و سمن
کو به خلاف جستنت درد اميد مهتريکشتن حاسد تو را درد حسد نه بس بود
وقت سقوط قوتش صبر خورد سقوطريروي بهي کجا بود مرد زحير را که خود
نيست به بخت خصم تو داروي درد مدبريدر همه طبله‌ي فلک پيلور زمانه را
مي‌دهدش مزوري تا رهد از مزوريخنجر گندنائيت هم به کدوي مغز او
دست تو چون عمود صبح آمد و کرد منبريتيغ تو صيقل هدي تا که خطيب ملک شد
زاعجميان عجب بود خاطبي و مفسريآنت مفسر ظفر، خاطب اعجمي زبان
اختر و فعل عقربي، آتش و لون عبقريقائم پنجم آسمان، منتقم از ششم زمين
کز سر تخت مملکت تاج ملوک کشوريپايه‌ي تخت زيبدت بر سر تاج آسمان
چهره چو تاج خسروان، ديده چو تخت جوهريتخت حساب شد عدو کرده ز خاک تاج سر
تو سر گوهري تو را مفخر تاج گوهريتاجوران ملک را فخر ز گوهرت رسد
بهر عماريش کند ابلق گيتي استريتا که عروس دولتت يافت عماري از فلک
تاج سر ملک‌شهي خاتم دست سنجرينعل سمند تو سزد حلقه‌ي فرج استرت
چون اسد و اثير و خور، ناري و نوري و نريچون ز گهر سخن رود در شرف و جلال و کين
زحمت او چه کم کند ملک تو را مقرريگر گذري کند عدو بر طرف ممالکت
کعبه به لوث کعب او کي فتد از مطهريور جنبي ز مغکده بر در کعبه بگذرد
ناصر رايت حقي، ناسخ آيت شريپاسخ او به ياسجي باز دهي که در ظفر
چون سخن من از نکت سحر حلال خاطرياي حرم تو از کرم بيت حرام خسروان
زين سخن است دل سبک عنصر طبع عنصريز آن کرم است سرگران جان و سر سبکتکين
محور خط استوا، شکل صليب قيصريتا به صفت بود فلک صورت دير عيسوي
کافسر دير اعظمي، فخر صليب اکبريباد خطاب عيسوي با سگ درگهت چنين


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط