چون صبح‌دم عيد کند نافه گشائي

چون صبح‌دم عيد کند نافه گشائي شاعر : خاقاني بگشاي سر خم که کند صبح نمائي چون صبح‌دم عيد کند نافه گشائي چون صبح نمود آن صدف غاليه سائي آن جام صدف ده که بخندد چو رخ صبح هم نقب زد و مرغ بر آن داد گوائي در خمکده زن نقب که در طاق فلک صبح خوش کن نفس از مشک و مي انگار صبائي چون گشت صبا خوش نفس از مشک و مي صبح برساز ستا چاک زد اين سبز دوتائي مرغ از گلو الحان ستا ساخت دم صبح رستي خورد از خوانچه‌ي زرين سمائي شو خوانچه کن از زهره دلان پيش که گيتي...
چهارشنبه، 3 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
چون صبح‌دم عيد کند نافه گشائي
چون صبح‌دم عيد کند نافه گشائي
چون صبح‌دم عيد کند نافه گشائي

شاعر : خاقاني

بگشاي سر خم که کند صبح نمائيچون صبح‌دم عيد کند نافه گشائي
چون صبح نمود آن صدف غاليه سائيآن جام صدف ده که بخندد چو رخ صبح
هم نقب زد و مرغ بر آن داد گوائيدر خمکده زن نقب که در طاق فلک صبح
خوش کن نفس از مشک و مي انگار صبائيچون گشت صبا خوش نفس از مشک و مي صبح
برساز ستا چاک زد اين سبز دوتائيمرغ از گلو الحان ستا ساخت دم صبح
رستي خورد از خوانچه‌ي زرين سمائيشو خوانچه کن از زهره دلان پيش که گيتي
از خوانچه‌ي گردون نکني زله گدائيچون خوانچه کني تا ز سر گرسنه چشمي
نانت ز چه شيرين و تو چون تلخ ابائيچون خوانچه‌ي گردون که نوالت همه زهر است
اين افعي پيچان که کند عمر گزائيچون پوست فکند و ز دهان مهره برآورد
دل مرده در اين دخمه‌ي پيروزه وطائيمي نوش کن و جرعه بر اين دخمه فشان ز آنک
گر طفل نه‌اي سغبه‌ي بازيچه چرائي؟بازيچه شمر گردش اين گنبد بازيچ
مرغان سليمان و پري‌روي سبائيجام است چو اشک خوش داود و همه بزم
تعويذ خرد گم کني و سلسله خائيچون روي پري بيني و آن سلسله‌ي زلف
اي عقل چه درد سري ، اي مي چه دوائيبشکست نفس در گلوي بلبله، بس گفت
تا مرغ صراحي کندت نغز نوائيآن لعل لعاب ازدهن گاو فرو ريز
درياکش از آن ماهي اگر مرد صفائيمجلس همه دريا و قدح‌ها همه ماهي است
جان پريان، کز تن خم يافت رهائياز پيکر گاو آيد در کالبد مرغ
وز ماهي سيمين سوي دلهاي هوائياز گاو به مرغ آمد و از مرغ به ماهي
در گوش نه آن حلقه چو در حلقه‌ي مائيماه نو ما حلقه‌ي ابريشم چنگ است
بي‌چرخ و زمين رقص کن انگار هبائيمي‌کش، مکش آسيب زمين و ستم چرخ
قحط است و تو بر آخور سنگيش نپائياين هفت ده خاکي و نه شهر فلک را
اينجا چه اميري کني، آنجا چه گدائينزل وعلف نيست نه در شهر و نه در ده
خشک آخور و تز سبزه چه در بند چرائيچون اسب تو را سخره گرفتند يکي دان
هين باده‌ي خام آر و مکن خام درائيدر کاسه‌ي سر ديگ هوس پختن تو چند
زانک از سر سرسام هوا بر سر پائيبحران هوس جام چو بهري برد از تو
تو محرم مي باش و مکن کعبه ستائيگر محرم عيدند همه کعبه ستايان
عرياني بيرون و درون لعل قبائياحرام که گيري چو قدح گير که دارد
ها عارض و زلف و لب ترکان سرائيکعبه چکني با حجر الاسود و زمزم
از طاعت آن کعبه نشينان ريائيهم خدمت اين حلقه بگوشان ختن به
اينجا نتوان کرد به يک‌دل دو هوائييا ميکده، يا کعبه و يا عشرت و يا زهد
تن عودي و مشکي شده دل ناري و مائيکو خيک براندوده به قير و ز درونش
بر طفل حبش روي معلم شده نائيبر زال سيه موي مشاطه شده چنگي
زاينده‌ي روحي که کند معجزه زائيبربط نگر آبستن و نالنده چو مريم
کز چار زبان مي‌کند انجيل سرائيبر کاس رباب آخور خشک خر عيسي است
وزساق به زير است پلاس، اينت مرائيچنگ است به ديبا تنش آراسته تا ساق
پيرامن نه چشم کند مار فسائيناي است يکي مار که ده ماهي خردش
در حلقه سگ تازي و آهوي ختائيدف حلقه تن و حلقه بگوش است همه تن
لفظش صدف و اين غزلش در بهائيخاقاني و بحر سخن و حضرت خاقان


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.