کاجتهاد حيدري راي مصيبش يافتم | | بخ بخ ار فاروق ثاني را کنم مدحت به جان |
پيشگاه منصب و صدر حسيبش يافتم | | هر کجا در پيشگاه شرع دانش پيشهاي است |
کز نصاب علم دين صاحب نصيبش يافتم | | يک جهان چون من زکات استان خبر مقتداست |
کاندر احکام قضا راي عجيبش يافتم | | چون علي اقضيالقضات است و علي نام است هم |
کاژدها سر نوک کلک او رقيبش يافتم | | گنج دين الحمد الله ايمن است از نقب کفر |
هر کرا دردي است چون فرمان طبيبش يافتم | | مار زرين کافکند ترياک کافور از دهان |
چون خليل از نار گلبرگ رطيبش يافتم | | فکرت او خندهگاه دوست را ماند بدانک |
کز ز آب الطاف و هم ز آتش لهيبش يافتم | | خاطر او آب خضر و آتش موسي است ز آنک |
کز بنات فکر او عود الصليبش يافتم | | دهر پير بوالفضول است ام صبيان يافته |
ابجد آموزي نهم گرچه اديبش يافتم | | پيش تهذيب بنانش از هري را از فري |
بکر دولت را ندا کردم مجيبش يافتم | | آن زمان کاقدام فرخ در عيادت رنجه کرد |
تا نگويد آن زمان تيغ خطيبش يافتم | | لهجهي من تيغ سلطان است در فصل الخطاب |
چون توان گفتن که مغشوش و معيبش يافتم | | زر سرخ ار شد پشيماني سپيد آتش گرفت |
هم سياست بر سر مرغان رقيبش يافتم | | طوطي ار پيش سليمان نطق بربندد رواست |
چون به خاقاني رسيدم عندليبش يافتم | | بلکه گويد فاضلان رابط شمردم در سخن |
نظم و نثرش ديدم و مدح و نسيبش يافتم | | گويد استاد است اندر طرز تازي و دري |
ليک چون عنقاي مغرب بس غريبش يافتم | | گرچه چون داراي مرق مشرقش ديدم ضمير |
بوي طوبي داد کابستن به طيبش يافتم | | باد صبح از خاک کاشان تحفهي خلقش مرا |
ور تنم شد حلقه خلخال نجيبش يافتم | | گر دلم شد دوده انقاس دواتش ساختم |
حبذا آن ماه نو کاندر رکيبش يافتم | | بر جناح راه ديدم روي خوبش گويم اين |
کز رضاع مکرمت جان را ربيبش يافتم | | هم رضيع ملک سرمد باد عمر او چو عقل |
با يار، من موافقه زين باب ميکنم | | هست او سياه چرده و من هم سپيد سر |
من بر سر سپيد، سياه آب ميکنم | | او بر رخ سياه، سپيداب ميکند |
مسهلي تازه ساختي هردم | | در چنين علت اي طبيب مرا |
قصر جنت مثال کعبه حرم | | من فرو مانده کب ريز نداشت |
نيست در جنت آب ريزي هم | | کعبه را مستراح نيست بلي |
کاروان رفته و ما بر سر راه سفريم | | وقت آن است کز اين دار فنا درگذريم |
سفري دور و دراز است ولي بيخبريم | | زاد ره هيچ ندانيم چه تدبير کنيم |
وه چه ما غافل و مستيم و چه کوته نظريم | | پدر و مادر و فرزند و عزيزان رفتند |
اينقدر ديده نداريم که بر خود نگريم | | دمبدم ميگذرند از نظر ما ياران |
ما به تدبير سرا ساختن و بام و دريم | | خانه و خانقه و منزل ما زير زمين |
ليک جز پيرهن گور ز دنيا نبريم | | گر همه مملکت و مال جهان جمع کنيم |
خرم آن روز که اين رخت بر آن خانه بريم | | خانهي اصلي ما گوشهي گورستان است |
دست ما گير که درماندهي بيبال و پريم | | پادشاها تو کريمي و رحيمي و غفور |
خير گردان تو که ما در طلب خواب و خوريم | | يارب از لطف و کرم عاقبت خاقاني |
هر بال و پر که داشتم از دم بسوختم | | هر خشک و تر که داشتم از غم بسوختم |
وز آه چار گوشهي عالم بسوختم | | از ناله هفت خيمهي گردون شکافتم |
بر مجمر نياز به يکدم بسوختم | | چندين هزار نافهي مشک اميد را |
کردم به جهد با هم و در هم بسوختم | | بنگاه صبر و خرمن دل را به جملگي |
از شعلههاي آه دمادم بسوختم | | هر جوهري که بود بر اين سقف لاجورد |
منجوق صبح و پرچم شب هم بسوختم | | گر چتر روز سوختم از دم عجب مدار |
کز دود مهره در سر ارقم بسوختم | | از تف دل شرار به صحرا چنان زدم |
نيمي دگر که ماند به ماتم بسوختم | | نيمي بسوختم دل خاقاني از عنا |
بر خاک فيلسوف معظم بسوختم | | دوش از بخار سينه بخوري بساختم |
کاي عم بسوختم ز غم اي عم بسوختم | | هر ساعت اين خروش برآيد مرا ز دل |