بخ بخ ار فاروق ثاني را کنم مدحت به جان

بخ بخ ار فاروق ثاني را کنم مدحت به جان شاعر : خاقاني کاجتهاد حيدري راي مصيبش يافتم بخ بخ ار فاروق ثاني را کنم مدحت به جان پيشگاه منصب و صدر حسيبش يافتم هر کجا در پيشگاه...
چهارشنبه، 3 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
بخ بخ ار فاروق ثاني را کنم مدحت به جان
بخ بخ ار فاروق ثاني را کنم مدحت به جان
بخ بخ ار فاروق ثاني را کنم مدحت به جان

شاعر : خاقاني

کاجتهاد حيدري راي مصيبش يافتمبخ بخ ار فاروق ثاني را کنم مدحت به جان
پيشگاه منصب و صدر حسيبش يافتمهر کجا در پيشگاه شرع دانش پيشه‌اي است
کز نصاب علم دين صاحب نصيبش يافتميک جهان چون من زکات استان خبر مقتداست
کاندر احکام قضا راي عجيبش يافتمچون علي اقضي‌القضات است و علي نام است هم
کاژدها سر نوک کلک او رقيبش يافتمگنج دين الحمد الله ايمن است از نقب کفر
هر کرا دردي است چون فرمان طبيبش يافتممار زرين کافکند ترياک کافور از دهان
چون خليل از نار گل‌برگ رطيبش يافتمفکرت او خنده‌گاه دوست را ماند بدانک
کز ز آب الطاف و هم ز آتش لهيبش يافتمخاطر او آب خضر و آتش موسي است ز آنک
کز بنات فکر او عود الصليبش يافتمدهر پير بوالفضول است ام صبيان يافته
ابجد آموزي نهم گرچه اديبش يافتمپيش تهذيب بنانش از هري را از فري
بکر دولت را ندا کردم مجيبش يافتمآن زمان کاقدام فرخ در عيادت رنجه کرد
تا نگويد آن زمان تيغ خطيبش يافتملهجه‌ي من تيغ سلطان است در فصل الخطاب
چون توان گفتن که مغشوش و معيبش يافتمزر سرخ ار شد پشيماني سپيد آتش گرفت
هم سياست بر سر مرغان رقيبش يافتمطوطي ار پيش سليمان نطق بربندد رواست
چون به خاقاني رسيدم عندليبش يافتمبلکه گويد فاضلان رابط شمردم در سخن
نظم و نثرش ديدم و مدح و نسيبش يافتمگويد استاد است اندر طرز تازي و دري
ليک چون عنقاي مغرب بس غريبش يافتمگرچه چون داراي مرق مشرقش ديدم ضمير
بوي طوبي داد کابستن به طيبش يافتمباد صبح از خاک کاشان تحفه‌ي خلقش مرا
ور تنم شد حلقه خلخال نجيبش يافتمگر دلم شد دوده انقاس دواتش ساختم
حبذا آن ماه نو کاندر رکيبش يافتمبر جناح راه ديدم روي خوبش گويم اين
کز رضاع مکرمت جان را ربيبش يافتمهم رضيع ملک سرمد باد عمر او چو عقل
با يار، من موافقه زين باب مي‌کنمهست او سياه چرده و من هم سپيد سر
من بر سر سپيد، سياه آب مي‌کنماو بر رخ سياه، سپيداب مي‌کند
مسهلي تازه ساختي هردمدر چنين علت اي طبيب مرا
قصر جنت مثال کعبه حرممن فرو مانده کب ريز نداشت
نيست در جنت آب ريزي همکعبه را مستراح نيست بلي
کاروان رفته و ما بر سر راه سفريموقت آن است کز اين دار فنا درگذريم
سفري دور و دراز است ولي بي‌خبريمزاد ره هيچ ندانيم چه تدبير کنيم
وه چه ما غافل و مستيم و چه کوته نظريمپدر و مادر و فرزند و عزيزان رفتند
اينقدر ديده نداريم که بر خود نگريمدم‌بدم مي‌گذرند از نظر ما ياران
ما به تدبير سرا ساختن و بام و دريمخانه و خانقه و منزل ما زير زمين
ليک جز پيرهن گور ز دنيا نبريمگر همه مملکت و مال جهان جمع کنيم
خرم آن روز که اين رخت بر آن خانه بريمخانه‌ي اصلي ما گوشه‌ي گورستان است
دست ما گير که درمانده‌ي بي‌بال و پريمپادشاها تو کريمي و رحيمي و غفور
خير گردان تو که ما در طلب خواب و خوريميارب از لطف و کرم عاقبت خاقاني
هر بال و پر که داشتم از دم بسوختمهر خشک و تر که داشتم از غم بسوختم
وز آه چار گوشه‌ي عالم بسوختماز ناله هفت خيمه‌ي گردون شکافتم
بر مجمر نياز به يک‌دم بسوختمچندين هزار نافه‌ي مشک اميد را
کردم به جهد با هم و در هم بسوختمبنگاه صبر و خرمن دل را به جملگي
از شعله‌هاي آه دمادم بسوختمهر جوهري که بود بر اين سقف لاجورد
منجوق صبح و پرچم شب هم بسوختمگر چتر روز سوختم از دم عجب مدار
کز دود مهره در سر ارقم بسوختماز تف دل شرار به صحرا چنان زدم
نيمي دگر که ماند به ماتم بسوختمنيمي بسوختم دل خاقاني از عنا
بر خاک فيلسوف معظم بسوختمدوش از بخار سينه بخوري بساختم
کاي عم بسوختم ز غم اي عم بسوختمهر ساعت اين خروش برآيد مرا ز دل


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط