اهل دلي ز اهل روزگار نيابي

اهل دلي ز اهل روزگار نيابي شاعر : خاقاني انس طلب چون کني که يار نيابي اهل دلي ز اهل روزگار نيابي چون تو بجوئي به اختيار نيابي گر دگري ز اتفاق هم‌نفسي يافت نافه‌ي بي ثرب در تتار نيابي خوش نفسي نيست بي‌گراني کامروز ز آينه‌ي تيره نور کار نيابي آينه‌ي خاک تيره کار چه بيني شب خوشي از لطف روزگار نيابي روز وفا آفتاب زرد گذشته است ساز جز از نقطه‌ي کنار نيابي نقطه‌ي کاري کناره کن که زره را کخر ازين خاک جز غبار نيابي بر سر بازار دهر خاک چه...
چهارشنبه، 3 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
اهل دلي ز اهل روزگار نيابي
اهل دلي ز اهل روزگار نيابي
اهل دلي ز اهل روزگار نيابي

شاعر : خاقاني

انس طلب چون کني که يار نيابياهل دلي ز اهل روزگار نيابي
چون تو بجوئي به اختيار نيابيگر دگري ز اتفاق هم‌نفسي يافت
نافه‌ي بي ثرب در تتار نيابيخوش نفسي نيست بي‌گراني کامروز
ز آينه‌ي تيره نور کار نيابيآينه‌ي خاک تيره کار چه بيني
شب خوشي از لطف روزگار نيابيروز وفا آفتاب زرد گذشته است
ساز جز از نقطه‌ي کنار نيابينقطه‌ي کاري کناره کن که زره را
کخر ازين خاک جز غبار نيابيبر سر بازار دهر خاک چه بيزي
زآنکه دو نقدش به يک عيار نيابيدهر همانا که خاکبيزتر از توست
کب کرم را در او گذار نيابيبگذر ازين آبگون پلي که فلک راست
گنبد آب است کاستوار نيابيقاعده عمر زير گنبد بي‌آب
طعمي ازين چرخ کاسه‌وار نيابيدست طمع کفچه چون کني که به هردم
کاسه‌ي يوزه است کش قرار نيابيچرخ تهي کز پي فريب تو جنبد
کاهي ازين دو به کشت‌زار نيابيکشت کرم را نه خوشه ماند و نه دانه
از نم جرعه اميدوار نيابيخاک جگر تشنه را ز کاس کريمان
بوئي از آن جرعه يادگار نيابيجرعه بود يادگار کاس و بر اين خاک
کز ستم دهر زينهار نيابيياد تو خاقانيا ز داد چه سود است
هم از ناي و نوشي سبب کردميگر از غم خلاصي طلب کردمي
چو عامان به نوعي طرب کردميمرا غم نديم است خاص ارنه من
نکاح بناب العنب کردمياگر غم طلاق از دلم بستدي
بر اين ابلق روز و شب کردميگرم دست رفتي لگام ادب
شمارش سوي دست چپ کردميوگر کرده‌ي چرخ بشمردمي
کي از خامشي قفل لب کردميکليد زبان گر نبودي وبال
اگرنه ز مومي رطب کردميبري‌خوردمي آخر از دست کشت
بر او تکيه‌گاهي عجب کردميمگر فضل من ناقص است ارنه من
ادب کاشکي کم طلب کردميادب داشتم دولتم برنداشت
به چوبش ادب را ادب کردميعصاي کليم ار به دستم بدي
به خاقاني آن را نسب کردمياگر در هنرها هنر ديدمي
دل مژده پذير ديده بوديگر ديده يک اهل ديده بودي
گر نام وفا شنيده بوديجان حلقه به گوش گوش گشتي
گر کشت وفا رسيده بودياين قحط جهان کسي نبردي
گر بحر غم آرميده بوديکشتي حيات کم شکستي
اي کاش نه سگ گزيده بوديمي‌ترسد از آب ديده جانم
چون صبح دوم دريده بوديگر آهم خواستي فلک را
زو خون شفق چکيده بوديور چشم فلک به شفقت استي
ورنه ز قفس پريده بوديمرغ دلم زا زبان به رنج است
گر زآنکه زبان بريده بوديآويخته کي بدي ترازو
دامن ز جهان کشيده بوديخاقاني اگر نه اهل جستي
او کاش جهان نديده بوديهرچند جهان چنو نديده است
اي کاش نيافريده بوديبا آن‌که تمامش آفريدند
دامن از اهل جهان افشاندمياهل بايستي که جان افشاندمي
آستين بر آسمان افشاندميگر مرا يک اهل ماندي بر زمين
زر و سر در پايشان افشاندميشاهدان را گر وفائي ديدمي
بس نثارا کان زمان افشاندميگر وفا از رخ برافکندي نقاب
بر سر دشمن روان افشاندميگر مرا دشمن ز من دادي خلاص
در سرشک خنده جان افشاندميبر سرم شمشير اگر خون گريدي
هستي خود در ميان افشاندميگر مقام نيست هستان دانمي
بر سر سبوح خوان افشاندميجرعه‌ي جان از زکات هر صبوح
بر سفال خمستان افشاندميلعل تاج خسروان بربودمي
هر خدنگي کز کمان افشاندميدل ندارم ورنه بر صيد آمدي
دست بر خاقان و خان افشاندميگرنه خاقاني مرا بند آمدي
عقده‌ي سودا گشودمي چه غمستيگر به دل آزاد بودمي چه غمستي
گر نه نياز آزمودمي چه غمستيغم همه ز آن است کشناي نيازم
بوي قناعت نودمي چه غمستيگر به مشامي که بوي آز شنودم
گر بر دولت درودمي چه غمستيتخم ادب کاشتم دريغ درودم
گر در عزلت نمودمي چه غمستياين که خرد را در ملوک نمودم
گر گهري را ستودمي چه غمستيبد گهران را ستودم از گهر طبع
گر جهت خر نسودمي چه غمستيسرمه‌ي عيسي که خاک چشم حواري است
سين سلامت فزودمي چه غمستيگر ز پي ساز کار در الف آز
لقمه‌ي دونان ربودمي چه غمستيلاف پلنگي زنم و گرنه چو گربه
گر به فراقت غنودمي چه غمستيبخت غنود و به درد دل نغنودم
گر من ازين دست بودمي چه غمستيگفتي خاقانيا به شاهد و مي‌کوش
کيينه‌ي خسان را زنگارها زدائياي چرخ لاجوردي بس بوالعجب نمائي
چون من ز دست رفتم انگشت بر که خائي؟هر ساعتم به نوعي درد کهن فزائي
دانسته‌ي عيارم تا چندم آزمائي؟بر سخته‌ي تمام تا چند بر گرائي
تا چند خس پذيري؟ آخر نه کهربائيپيروزه‌وار يک دم بر يک صفت نپائي
بي‌خردگي رها کن خردم چو جو چه سائيخردم بسودي آخر در دور آسيائي
ليک از صفت چو ايشان دور از صف صفائيچون صوفيان صورت در نيلگون وطائي
يکتا بر آن کسي کز طفلي بود دوتائيالحق کثيف رايي گرچه لطيف جايي
بر زر بخت آن کس بخشي تو کيميائيآن کز دهانه‌ي گاز خورد آب ناسزايي
کو رخنه کرد روزن پشت از فراخ نايياز آفتاب دولت آن راست روشنايي
اي سوخته تواني کاين خام کم درائيخاقانيا نمانده است آب هنر نمائي


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط