خوش خوش به روي ساقيان ديدند خندان صبح را

خوش خوش به روي ساقيان ديدند خندان صبح را شاعر : خاقاني گوئي به عود سوخته شستند دندان صبح را خوش خوش به روي ساقيان ديدند خندان صبح را کان صنعت نغز اي عجب کرده است خندان صبح را يا نخل بندي کرد شب، زان خوشه‌ي پروين رطب بر سوک آن دامن تران درد گريبان صبح را گردون ز مشک و زعفران سازد حنوط اختران کان تير آتش پاش زد بدريد خفتان صبح را يا آه عاشق بود خود بر صبح سوزي نامزد کز عکس آن گوهر فشان بيني صدف سان صبح را کو ساقي درياکشان، کو ساغر دريا نشان ...
چهارشنبه، 3 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
خوش خوش به روي ساقيان ديدند خندان صبح را
خوش خوش به روي ساقيان ديدند خندان صبح را
خوش خوش به روي ساقيان ديدند خندان صبح را

شاعر : خاقاني

گوئي به عود سوخته شستند دندان صبح راخوش خوش به روي ساقيان ديدند خندان صبح را
کان صنعت نغز اي عجب کرده است خندان صبح رايا نخل بندي کرد شب، زان خوشه‌ي پروين رطب
بر سوک آن دامن تران درد گريبان صبح راگردون ز مشک و زعفران سازد حنوط اختران
کان تير آتش پاش زد بدريد خفتان صبح رايا آه عاشق بود خود بر صبح سوزي نامزد
کز عکس آن گوهر فشان بيني صدف سان صبح راکو ساقي درياکشان، کو ساغر دريا نشان
کانگه به عمري نيم دم دريافت نتوان صبح رادرياب عيش صبح دم تا نگذرد بگذر ز غم
هم دور خود هم دور ده و انصاف بستان صبح رامرد از دو رنگي طاق به، اين رنگ‌ها بر طاق نه
کز کم حياتي در جهان تنگ است ميدان صبح رابا صبح خوش درکش عنان برجه رکاب مي ستان
گوئي زدش زنبور دي چون ديد عريان صبح رابر روي صبح از ژاله خوي، خوي سرد بين بر روي وي
وقت دو صبح آن لعل‌تر در ده سه گردان صبح رابستان ز ساقي جام زر، هم بر رخ ساقي بخور
چون آتش کاوس کي کرده زر افشان صبح راکيخسروانه جام مي خون سياوش رنگ وي
گوئي بدان عنبر زمين آلود دامان صبح رااز جرعه ريز شاه بين، بر خاک عقد عنبرين
عادلتر از بهراميان، پرويز ايران اخستانفرمان ده اسلاميان، داراي دوران اخستان
خون صراحي بيش ران تا نور در جان آيدتنزل صباحي پيش خوان تا حور برخوان آيدت
از سر برآرد نيم خواب افتان و خيزان آيدتز آن سوي کوه است آفتاب از بوي مي مست و خراب
همچون سپند از سوختن در رقص و افغان آيدتدر بزم عيش افروختن کوه از سماع آموختن
همچون خيال دلبران ناخوانده مهمان آيدتچون رطل‌ها راني گران خيل نشاط از هر کران
يک نيمه گويا اي عجب يک نيمه بريان آيدتدل بر سر خوان طرب چون مرغ فردوسي طلب
يک جرعه کن در کار او آخر چه نقصان آيدتهست اين زمين را نه به نو کاس کريمان آرزو
کز زير خاک دوستان آواز عطشان آيدتچون جرعه‌ها راني گران باري بهش باش آن زمان
اي بس که نالي دردناک ار ياد ايشان آيدتآن نازنينان زير خاک افکنده‌ي چرخ‌اند پاک
ور پي ز خود بيرون نهي آتش گلستان آيدتگر داد آزادي دهي قد خم کني در خم جهي
چون آبت اندر جوي نه، پل کردن آسان آيدتچون از نيازت بوي نه، کعبه پرستي روي نه
مي گير و صافي کن نفس، تا کفر ايمان آيدتتا زهد تو زرق است بس، بر کفر داري دست رس
هر رخنه کيد يک به يک، بر طاق ويران آيدتبگذار زهد بي‌نمک، هل تا فرود آيد فلک
بل کان شه اقليم گر، اقليم توران بخشدتبر ياد خاقان کبير ار مي خوري جان بخشدت
در صفه‌ها بستان نگر، صف‌هاي مرغان بين در اومجلس پري خانه شمر، بزم سليمان بين در او
مرغ صراحي جان کنان داودي الحان بين در اوکام قنينه خون فشان چون اشک داود از نشان
در روي ساقي کن نگه صد باغ رضوان بين در اوگر فاسقان را از گنه در باغ رضوان نيست ره
کوي بتان را کعبه دان، زمزم خمستان بين در اوور بت پرستان را به جان ندهند در کعبه امان
در طارم آتش کن فزون روباه خزران بين در اوچون شد هوا سنجاب‌گون، گيتي فنک دارد کنون
چون ذروه‌ي افلاک بس مريخ و کيوان بين در اوشکل تنوره چون قفس طاوس و زاغش هم‌نفس
مريم صفت آبستني عيسي دهقان بين در اوخيک است شش پستان زني رومي دل زنگي تني
خيز از رگ خم ريز خون قوت رگ جان بين در اوچون نيش چوبين را کنون رگ‌هاي زرين شد زبون
هر هشت رگ ميزان نگر، زهره به ميزان بين در اوبربط، تني بي‌جان نگر، موزون به چار ارکان نگر
چو بين خرش زرين رسن بس تنگ ميدان بين در اونالان رباب از بس‌زدن هم کفچه سر هم کاسه تن
بسته پلاسين ميزرش، زانوش پنهان بين در اوچنگ است عريان وش سرش صدره‌ي بريشم در برش
نه چشم دارد شوخ و خوش، صد چشم حيران بين در اونايست چون طفل حبش ده دايگانش ترک وش
هم‌چون شکارستان شه اجناس حيوان بين در اودف را خم چوگان شه با صورت ايوان شه
اسکندر آتش سنان خضر نهان دان چون پدرکيخسرو آرش کمان، شاه جهانبان چون پدر
با يوسفان گرگ آشتي پيش آر و پيمان تازه کنشرطي کز اول داشتي با عشق خوبان تازه کن
نقش زر سودائيان از مهر سلطان تازه کناي عاشق جان بر ميان، با دوست نه جان در ميان
بازار مي زان تيز بين مرسوم جان زان تازه کنساقي فريب آميز بين مطرب نشاط انگيز بين
بر زاهدان انگشت گز، با شاهدان جان تازه کنز انگشت ساقي خون رز بستان وز آن انگشت مز
برچين به مژگان جرعه هم از خاک مژگان تازه کندر پهلوي خم پشت خم بنشين و درياکش بدم
از گاو سيمين هر زمان خون ريز و قربان تازه کنمي‌ساز تسکين هر زمان عيد طرب بين هر زمان
در شب افروز است مي، زان در شبستان تازه کنخوش عطسه‌ي روز است مي، ريحان نوروز است مي
ز آه سحرگاهش کنون رو سنگ‌باران تازه کناين گنبد نارنج گون بازيچه دارد ز اندرون
بند طبايع برشکن هر چار طوفان تازه کناز صور آه اخترشکن، طاق فلک‌ها درشکن
در عشق سر ديوان شدي، نامت به ديوان تازه کنخاقانيا سگ‌جان شدي، کانده کش جانان شدي
آن دل که در بغداد بود اکنون به شروان تازه کنعشق آتشي کابت ربود از عشق نگريزي چه سود
بغداد ما را ياد ده سوداي خوبان تازه کنچون جام گيري داد ده، مي تا خط بغداد ده
روزي به بغداد اين مثل در وصف خوبان گفتمشبغداد باغ است از مثل بل باغ رضوان گفتمش
از خون کنارم دجله شد تا خود چرا آن ديده‌امتا بر کنار دجله دوش آن آفت جان ديده‌ام
رويش گلستان عجم کويش دلستان ديده‌امسروي ز بستان ارم، شمع شبستان حرم
دل دل کنان در کوي او چون خود فراوان ديده‌امبغداد جان‌ها روي او، طرار دل‌ها موي او
در زلف طرارش کنون بغداد پنهان ديده‌امباشد به بغداد اندرون طرار پنهان از فسون
نازک تنش چون دجله هم کش کش خرامان ديده‌امدجله ز زلفش مشک دم زلفش چو دال دجله خم
دستارچه بسته ز شب بر ماه تابان ديده‌امآميخته مه با قصب، انگيخته طوق از غبب
زان نور سيمين گردنش زرين گريبان ديده‌امافتاده چون اشک منش نور غبب بر دامنش
زلف و لبش باهم شده ظلمات و حيوان ديده‌امزلفش چليپا خم شده لعلش مسيحا دم شده
دل چون دهانش پسته‌وش خونين و خندان ديده‌امجان از تنش تيمار کش چون چشم او بيمار و خوش
دلها دوان دندان‌کنان دامن به دندان ديده‌اماو سرگران با گردنان من در پيش بر سر زنان
جان در خط دلدار او مدهوش و حيران ديده‌امتيز است چون بازار او، عاجز شدم در کار او
بر عارضش بازي‌کنان افتان و خيزان ديده‌امزلفش بسان زنگيان درهم شده بر هر کران
بغداد را در راه خود از ديده طوفان ديده‌امدجله ز تف آه خود کردم تيمم‌گاه خود
کان گوهر ار بخري به جان ارزد که ارزان ديده‌امخاقانيا جان برفشان در من يزيد عاشقان
فرمان شروان شاه را بر جان نگهبان ديده‌امچون عزم داري راه را چون دل دهي دل‌خواه را
اجرام مرکب صفدري کافلاک ميدان زيبدشفردوس مجلس داوري کارواح دربان زيبدش
آزاد کرد همتم در بند خوبان نيستمني ني ز خوبان غافلم در کار ايشان نيستم
بر دام خوبان نگذرم چون مرغ ايشان نيستمخود کوي سودا نسپرم خود روي زيبا ننگرم
اين اسب چوبين پي کنم چون مرد ميدان نيستمياد بتان تا کي کنم، فرش هوس را طي کنم
پروانه‌ي آتش نيم، مرغ سليمان نيستمشيداي هر مهوش نيم، جوياي هر دلکش نيم
صبح خرد چون شد عيان نقاب پنهان نيستمبس نقب کافکندم نهان بر حقه‌ي لعل بتان
تا چند بارم اشک خون گر رواق افشان نيستمساقي غم را ز اندرون چون سوخته بيدم کنون
بهر چه هستم بي‌نشان، گر وصل جانان نيستمهستم به چشم دوستان هستي که پيدا نيست آن
تا کي زيد زرين تنم گر آهنين جان نيستمگر کس بود سگ‌جان منم اين چرخ سگ‌دل دشمنم
گر هيچ اهلي در جهان، ديدم مسلمان نيستمجستم سراپاي جهان شيب و فراز آسمان
کز جرعه‌ي هيچ آشنا آلوده دامان نيستممانم به خاک کم بها، لب تشنه‌ي آب وفا
روي از کجا و آب کو، خود در غم آن نيستمبرد آبرويم آرزو، ايمه کدام آب و چه رو
تا کي پياده بر اثر پويم که سگبان نيستمسلطان برنائي مگر بهر سواري شد بدر
من باز جستم نام خود در هيچ ديوان نيستمهرکس به قدر کام خود جويد به ديوان نام خود
مصحف ز من بگريخت هم کز اهل ايمان نيستمآتش ز من بنهفت دم گر زند خوانم ديد کم
نه، بابت زمزم نيم، مرد خمستان نيستمنه، کعبه را محرم نيم، مرد کنيسه هم نيم
مشغول خاقاني نيم، مقبول خاقان نيستمگر کعبه مي‌داني نيم ور دير مي‌خواني نيم
خاک درش بالين کنم تا چوب ثعبان گرددمياد جلال الدين کنم تا سنگ حيوان گرددم
طاس از مه نو دانمش پرچم ز کيوان بينمشگردون علم برخوانمش انجم سپه ران بينمش
بينام بهره ز اخترش فتحي که توران بينمشضرغام زهره گوهرش، بهرام دهره لشکرش
زير نگين و خطبه در بلغار و خزران بينمشنپسندم از خود اينقدر کز دولت او ما حضر
زرادخانه بابلش مر بط خراسان بينمشخواهم ز بخت يک دلش، در عرش بينم منزلش
چون گردن گردن‌کشان در طوق فرمان بينمشلفظم کند گوهرفشان کز فتح شه يابم نشان
کو تاج شير سيستان نعلين سگبان بينمشچون کاسه‌ي يوزش جهان حلقه به گوش آمد چنان
مومي که گيرد خاتمش حرز سليمان بينمشنعلي که افکند ادهمش شمشير سازد رستمش
باشد به نام اخستان داعي که بر ران بينمشاسبي کبود است آسمان هراي زرين اختران
ور در فلک بيند بکين هر چار طوفان بينمشچون با رضا گردد قرين جبريل بينم بر زمين
چون جويم از نعلش نشان مسمار مرجان بينمشاز بس که لب‌هاي سران بوسد سم اسبش عيان
کايد چو شمس اندر اسد وز چرخ ميدان بينمشانجم بريزند از حسد جان‌ها گريزند از جسد
با بحر دست آميخته تمساح پيچان بينمشآن پيل مست انگيخته وز دست شست آميخته
روي آفتاب و تن شبش دم جو ز هر سان بينمشجوزا لگام مرکبش وز گرد قلب عقربش
هر صبح از سوداي او بر خاک غلطان بينمشخورشيد چون مولاي او بوسه زند بر پاي او
در موکب روح‌الامين ديوي پري‌سان مي‌رودگويم که باد چرخ زين زير سليمان مي‌رود
خورشيد فضلش خلق را چون لعل در کان پرورداميد عدلش ملک را چون عقل در جان پرورد
آن گل‌شکردان کافتاب اندر صفاهان پروردخلقش که گل را برد آب از تابش راي صواب
پيل آرد از هندوستان آنگه به خزران پرورداقبال او خزران ستان با عدل شد هم‌داستان
شمشير صولت پرورش ابري که بستان پروردبستان دولت کشورش در دست صلت گسترش
گوئي به گوهر تيغ عقل است کيمان پروردجنت گهر بر تيغ او دوزخ شرر در تيغ او
هر طفل دولت کاسمان در مهد دوران پرورددر مکتب مرديش دان از لوح شادي عشر خوان
آري مبارز بارگير از بهر ميدان پروردخود نيست دولت را گزير از مهر خاقان کبير
ايام دجال دگر، گرگ ستم زان پروردشاه جهان مهدي ظفر، يعني شبان دادگر
کار هدي مهدي کند دجال طغيان پروردايام بدعهدي کند امروز ناگه دي کند
هم خوي سگ باشد بتر شيري که سگبان پروردخصمش به اصل است از بشر شيطانش پرورده بشر
چون درسه ظلمت آب را انوار يزدان پروردفرش چو خور مهتاب را اراست باب الباب را
نه ظلم دل‌ها خوش کند نه کرم دندان پروردآن را که شر سرکش کند ظلمش ز آب آتش کند
کز بهر رم دارد نگه فحلي که چوپان پروردچوپان سپهر و رم سپه، فحل رم است اقبال شه
راحت قزايد ياد او چون شکر کاحسان بردهددولت برآرد داد او، چون خلد کايمان بردهد
انسش به خدمت نامزد جنش به فرمان باد همشاه اولين مهدي است خود ثاني سليمان باد هم
کيوان حسام است از ظفر بهرام پيکان باد همگردون غلام است از خطر خورشيد جام است از گهر
ملکت به اندام است ازو، ملت به سامان باد همدين روشن ايام است ازو، دولت نکونام است ازو
صدرش چو کعبه است از شرف حکمش چو فرمان باد همبزمش چو روضه است از لطف، صحنش چو سدره است از کنف
چون سايه اندر دامنش، پيوسته دامان باد همنور است بخت روشنش، سر در گريبان تنش
جام آينه است اسکندري مي آب حيوان باد همجام و کفش چو بنگري هست آفتاب و مشتري
چون ابر گريد بر تنش در گريه خندان باد همشمشير ضرغام افکنش هردم به خون دشمنش
چون آينه زنگار زد چون شانه دندان باد همشمشير خصم از بخت بد، بسته زباني بود و خود
بذلش همه مال است و زر فضلش همه جان بادهمعزمش همه بال است و پر بزمش همه فال است و فر
بس شاد بخت است آن طرف شادي شروان باد هماز رفتن مهد شرف خزران شود رضوان کنف
حالش چو جنت هست خوش فالش چو قرآن باد همنوروز عذرائي است کش چون دولت شه روح وش
گيرد ز دولت فال نو صد سال ازين‌سان باد همپيش ملک ز اقبال نو، نوروزي آرد سال نو
اجرام علوي پيش‌کار، ايزد نگهبان باد همبادش سعادت دستيار، ارواح قدسي دوستدار
در هر دعا آمين کند ادريس و رضوان هر نفسمدحش مرا تلقين کند الهام يزدان هر نفس


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط