گوئي به عود سوخته شستند دندان صبح را | | خوش خوش به روي ساقيان ديدند خندان صبح را |
کان صنعت نغز اي عجب کرده است خندان صبح را | | يا نخل بندي کرد شب، زان خوشهي پروين رطب |
بر سوک آن دامن تران درد گريبان صبح را | | گردون ز مشک و زعفران سازد حنوط اختران |
کان تير آتش پاش زد بدريد خفتان صبح را | | يا آه عاشق بود خود بر صبح سوزي نامزد |
کز عکس آن گوهر فشان بيني صدف سان صبح را | | کو ساقي درياکشان، کو ساغر دريا نشان |
کانگه به عمري نيم دم دريافت نتوان صبح را | | درياب عيش صبح دم تا نگذرد بگذر ز غم |
هم دور خود هم دور ده و انصاف بستان صبح را | | مرد از دو رنگي طاق به، اين رنگها بر طاق نه |
کز کم حياتي در جهان تنگ است ميدان صبح را | | با صبح خوش درکش عنان برجه رکاب مي ستان |
گوئي زدش زنبور دي چون ديد عريان صبح را | | بر روي صبح از ژاله خوي، خوي سرد بين بر روي وي |
وقت دو صبح آن لعلتر در ده سه گردان صبح را | | بستان ز ساقي جام زر، هم بر رخ ساقي بخور |
چون آتش کاوس کي کرده زر افشان صبح را | | کيخسروانه جام مي خون سياوش رنگ وي |
گوئي بدان عنبر زمين آلود دامان صبح را | | از جرعه ريز شاه بين، بر خاک عقد عنبرين |
عادلتر از بهراميان، پرويز ايران اخستان | | فرمان ده اسلاميان، داراي دوران اخستان |
خون صراحي بيش ران تا نور در جان آيدت | | نزل صباحي پيش خوان تا حور برخوان آيدت |
از سر برآرد نيم خواب افتان و خيزان آيدت | | ز آن سوي کوه است آفتاب از بوي مي مست و خراب |
همچون سپند از سوختن در رقص و افغان آيدت | | در بزم عيش افروختن کوه از سماع آموختن |
همچون خيال دلبران ناخوانده مهمان آيدت | | چون رطلها راني گران خيل نشاط از هر کران |
يک نيمه گويا اي عجب يک نيمه بريان آيدت | | دل بر سر خوان طرب چون مرغ فردوسي طلب |
يک جرعه کن در کار او آخر چه نقصان آيدت | | هست اين زمين را نه به نو کاس کريمان آرزو |
کز زير خاک دوستان آواز عطشان آيدت | | چون جرعهها راني گران باري بهش باش آن زمان |
اي بس که نالي دردناک ار ياد ايشان آيدت | | آن نازنينان زير خاک افکندهي چرخاند پاک |
ور پي ز خود بيرون نهي آتش گلستان آيدت | | گر داد آزادي دهي قد خم کني در خم جهي |
چون آبت اندر جوي نه، پل کردن آسان آيدت | | چون از نيازت بوي نه، کعبه پرستي روي نه |
مي گير و صافي کن نفس، تا کفر ايمان آيدت | | تا زهد تو زرق است بس، بر کفر داري دست رس |
هر رخنه کيد يک به يک، بر طاق ويران آيدت | | بگذار زهد بينمک، هل تا فرود آيد فلک |
بل کان شه اقليم گر، اقليم توران بخشدت | | بر ياد خاقان کبير ار مي خوري جان بخشدت |
در صفهها بستان نگر، صفهاي مرغان بين در او | | مجلس پري خانه شمر، بزم سليمان بين در او |
مرغ صراحي جان کنان داودي الحان بين در او | | کام قنينه خون فشان چون اشک داود از نشان |
در روي ساقي کن نگه صد باغ رضوان بين در او | | گر فاسقان را از گنه در باغ رضوان نيست ره |
کوي بتان را کعبه دان، زمزم خمستان بين در او | | ور بت پرستان را به جان ندهند در کعبه امان |
در طارم آتش کن فزون روباه خزران بين در او | | چون شد هوا سنجابگون، گيتي فنک دارد کنون |
چون ذروهي افلاک بس مريخ و کيوان بين در او | | شکل تنوره چون قفس طاوس و زاغش همنفس |
مريم صفت آبستني عيسي دهقان بين در او | | خيک است شش پستان زني رومي دل زنگي تني |
خيز از رگ خم ريز خون قوت رگ جان بين در او | | چون نيش چوبين را کنون رگهاي زرين شد زبون |
هر هشت رگ ميزان نگر، زهره به ميزان بين در او | | بربط، تني بيجان نگر، موزون به چار ارکان نگر |
چو بين خرش زرين رسن بس تنگ ميدان بين در او | | نالان رباب از بسزدن هم کفچه سر هم کاسه تن |
بسته پلاسين ميزرش، زانوش پنهان بين در او | | چنگ است عريان وش سرش صدرهي بريشم در برش |
نه چشم دارد شوخ و خوش، صد چشم حيران بين در او | | نايست چون طفل حبش ده دايگانش ترک وش |
همچون شکارستان شه اجناس حيوان بين در او | | دف را خم چوگان شه با صورت ايوان شه |
اسکندر آتش سنان خضر نهان دان چون پدر | | کيخسرو آرش کمان، شاه جهانبان چون پدر |
با يوسفان گرگ آشتي پيش آر و پيمان تازه کن | | شرطي کز اول داشتي با عشق خوبان تازه کن |
نقش زر سودائيان از مهر سلطان تازه کن | | اي عاشق جان بر ميان، با دوست نه جان در ميان |
بازار مي زان تيز بين مرسوم جان زان تازه کن | | ساقي فريب آميز بين مطرب نشاط انگيز بين |
بر زاهدان انگشت گز، با شاهدان جان تازه کن | | ز انگشت ساقي خون رز بستان وز آن انگشت مز |
برچين به مژگان جرعه هم از خاک مژگان تازه کن | | در پهلوي خم پشت خم بنشين و درياکش بدم |
از گاو سيمين هر زمان خون ريز و قربان تازه کن | | ميساز تسکين هر زمان عيد طرب بين هر زمان |
در شب افروز است مي، زان در شبستان تازه کن | | خوش عطسهي روز است مي، ريحان نوروز است مي |
ز آه سحرگاهش کنون رو سنگباران تازه کن | | اين گنبد نارنج گون بازيچه دارد ز اندرون |
بند طبايع برشکن هر چار طوفان تازه کن | | از صور آه اخترشکن، طاق فلکها درشکن |
در عشق سر ديوان شدي، نامت به ديوان تازه کن | | خاقانيا سگجان شدي، کانده کش جانان شدي |
آن دل که در بغداد بود اکنون به شروان تازه کن | | عشق آتشي کابت ربود از عشق نگريزي چه سود |
بغداد ما را ياد ده سوداي خوبان تازه کن | | چون جام گيري داد ده، مي تا خط بغداد ده |
روزي به بغداد اين مثل در وصف خوبان گفتمش | | بغداد باغ است از مثل بل باغ رضوان گفتمش |
از خون کنارم دجله شد تا خود چرا آن ديدهام | | تا بر کنار دجله دوش آن آفت جان ديدهام |
رويش گلستان عجم کويش دلستان ديدهام | | سروي ز بستان ارم، شمع شبستان حرم |
دل دل کنان در کوي او چون خود فراوان ديدهام | | بغداد جانها روي او، طرار دلها موي او |
در زلف طرارش کنون بغداد پنهان ديدهام | | باشد به بغداد اندرون طرار پنهان از فسون |
نازک تنش چون دجله هم کش کش خرامان ديدهام | | دجله ز زلفش مشک دم زلفش چو دال دجله خم |
دستارچه بسته ز شب بر ماه تابان ديدهام | | آميخته مه با قصب، انگيخته طوق از غبب |
زان نور سيمين گردنش زرين گريبان ديدهام | | افتاده چون اشک منش نور غبب بر دامنش |
زلف و لبش باهم شده ظلمات و حيوان ديدهام | | زلفش چليپا خم شده لعلش مسيحا دم شده |
دل چون دهانش پستهوش خونين و خندان ديدهام | | جان از تنش تيمار کش چون چشم او بيمار و خوش |
دلها دوان دندانکنان دامن به دندان ديدهام | | او سرگران با گردنان من در پيش بر سر زنان |
جان در خط دلدار او مدهوش و حيران ديدهام | | تيز است چون بازار او، عاجز شدم در کار او |
بر عارضش بازيکنان افتان و خيزان ديدهام | | زلفش بسان زنگيان درهم شده بر هر کران |
بغداد را در راه خود از ديده طوفان ديدهام | | دجله ز تف آه خود کردم تيممگاه خود |
کان گوهر ار بخري به جان ارزد که ارزان ديدهام | | خاقانيا جان برفشان در من يزيد عاشقان |
فرمان شروان شاه را بر جان نگهبان ديدهام | | چون عزم داري راه را چون دل دهي دلخواه را |
اجرام مرکب صفدري کافلاک ميدان زيبدش | | فردوس مجلس داوري کارواح دربان زيبدش |
آزاد کرد همتم در بند خوبان نيستم | | ني ني ز خوبان غافلم در کار ايشان نيستم |
بر دام خوبان نگذرم چون مرغ ايشان نيستم | | خود کوي سودا نسپرم خود روي زيبا ننگرم |
اين اسب چوبين پي کنم چون مرد ميدان نيستم | | ياد بتان تا کي کنم، فرش هوس را طي کنم |
پروانهي آتش نيم، مرغ سليمان نيستم | | شيداي هر مهوش نيم، جوياي هر دلکش نيم |
صبح خرد چون شد عيان نقاب پنهان نيستم | | بس نقب کافکندم نهان بر حقهي لعل بتان |
تا چند بارم اشک خون گر رواق افشان نيستم | | ساقي غم را ز اندرون چون سوخته بيدم کنون |
بهر چه هستم بينشان، گر وصل جانان نيستم | | هستم به چشم دوستان هستي که پيدا نيست آن |
تا کي زيد زرين تنم گر آهنين جان نيستم | | گر کس بود سگجان منم اين چرخ سگدل دشمنم |
گر هيچ اهلي در جهان، ديدم مسلمان نيستم | | جستم سراپاي جهان شيب و فراز آسمان |
کز جرعهي هيچ آشنا آلوده دامان نيستم | | مانم به خاک کم بها، لب تشنهي آب وفا |
روي از کجا و آب کو، خود در غم آن نيستم | | برد آبرويم آرزو، ايمه کدام آب و چه رو |
تا کي پياده بر اثر پويم که سگبان نيستم | | سلطان برنائي مگر بهر سواري شد بدر |
من باز جستم نام خود در هيچ ديوان نيستم | | هرکس به قدر کام خود جويد به ديوان نام خود |
مصحف ز من بگريخت هم کز اهل ايمان نيستم | | آتش ز من بنهفت دم گر زند خوانم ديد کم |
نه، بابت زمزم نيم، مرد خمستان نيستم | | نه، کعبه را محرم نيم، مرد کنيسه هم نيم |
مشغول خاقاني نيم، مقبول خاقان نيستم | | گر کعبه ميداني نيم ور دير ميخواني نيم |
خاک درش بالين کنم تا چوب ثعبان گرددم | | ياد جلال الدين کنم تا سنگ حيوان گرددم |
طاس از مه نو دانمش پرچم ز کيوان بينمش | | گردون علم برخوانمش انجم سپه ران بينمش |
بينام بهره ز اخترش فتحي که توران بينمش | | ضرغام زهره گوهرش، بهرام دهره لشکرش |
زير نگين و خطبه در بلغار و خزران بينمش | | نپسندم از خود اينقدر کز دولت او ما حضر |
زرادخانه بابلش مر بط خراسان بينمش | | خواهم ز بخت يک دلش، در عرش بينم منزلش |
چون گردن گردنکشان در طوق فرمان بينمش | | لفظم کند گوهرفشان کز فتح شه يابم نشان |
کو تاج شير سيستان نعلين سگبان بينمش | | چون کاسهي يوزش جهان حلقه به گوش آمد چنان |
مومي که گيرد خاتمش حرز سليمان بينمش | | نعلي که افکند ادهمش شمشير سازد رستمش |
باشد به نام اخستان داعي که بر ران بينمش | | اسبي کبود است آسمان هراي زرين اختران |
ور در فلک بيند بکين هر چار طوفان بينمش | | چون با رضا گردد قرين جبريل بينم بر زمين |
چون جويم از نعلش نشان مسمار مرجان بينمش | | از بس که لبهاي سران بوسد سم اسبش عيان |
کايد چو شمس اندر اسد وز چرخ ميدان بينمش | | انجم بريزند از حسد جانها گريزند از جسد |
با بحر دست آميخته تمساح پيچان بينمش | | آن پيل مست انگيخته وز دست شست آميخته |
روي آفتاب و تن شبش دم جو ز هر سان بينمش | | جوزا لگام مرکبش وز گرد قلب عقربش |
هر صبح از سوداي او بر خاک غلطان بينمش | | خورشيد چون مولاي او بوسه زند بر پاي او |
در موکب روحالامين ديوي پريسان ميرود | | گويم که باد چرخ زين زير سليمان ميرود |
خورشيد فضلش خلق را چون لعل در کان پرورد | | اميد عدلش ملک را چون عقل در جان پرورد |
آن گلشکردان کافتاب اندر صفاهان پرورد | | خلقش که گل را برد آب از تابش راي صواب |
پيل آرد از هندوستان آنگه به خزران پرورد | | اقبال او خزران ستان با عدل شد همداستان |
شمشير صولت پرورش ابري که بستان پرورد | | بستان دولت کشورش در دست صلت گسترش |
گوئي به گوهر تيغ عقل است کيمان پرورد | | جنت گهر بر تيغ او دوزخ شرر در تيغ او |
هر طفل دولت کاسمان در مهد دوران پرورد | | در مکتب مرديش دان از لوح شادي عشر خوان |
آري مبارز بارگير از بهر ميدان پرورد | | خود نيست دولت را گزير از مهر خاقان کبير |
ايام دجال دگر، گرگ ستم زان پرورد | | شاه جهان مهدي ظفر، يعني شبان دادگر |
کار هدي مهدي کند دجال طغيان پرورد | | ايام بدعهدي کند امروز ناگه دي کند |
هم خوي سگ باشد بتر شيري که سگبان پرورد | | خصمش به اصل است از بشر شيطانش پرورده بشر |
چون درسه ظلمت آب را انوار يزدان پرورد | | فرش چو خور مهتاب را اراست باب الباب را |
نه ظلم دلها خوش کند نه کرم دندان پرورد | | آن را که شر سرکش کند ظلمش ز آب آتش کند |
کز بهر رم دارد نگه فحلي که چوپان پرورد | | چوپان سپهر و رم سپه، فحل رم است اقبال شه |
راحت قزايد ياد او چون شکر کاحسان بردهد | | دولت برآرد داد او، چون خلد کايمان بردهد |
انسش به خدمت نامزد جنش به فرمان باد هم | | شاه اولين مهدي است خود ثاني سليمان باد هم |
کيوان حسام است از ظفر بهرام پيکان باد هم | | گردون غلام است از خطر خورشيد جام است از گهر |
ملکت به اندام است ازو، ملت به سامان باد هم | | دين روشن ايام است ازو، دولت نکونام است ازو |
صدرش چو کعبه است از شرف حکمش چو فرمان باد هم | | بزمش چو روضه است از لطف، صحنش چو سدره است از کنف |
چون سايه اندر دامنش، پيوسته دامان باد هم | | نور است بخت روشنش، سر در گريبان تنش |
جام آينه است اسکندري مي آب حيوان باد هم | | جام و کفش چو بنگري هست آفتاب و مشتري |
چون ابر گريد بر تنش در گريه خندان باد هم | | شمشير ضرغام افکنش هردم به خون دشمنش |
چون آينه زنگار زد چون شانه دندان باد هم | | شمشير خصم از بخت بد، بسته زباني بود و خود |
بذلش همه مال است و زر فضلش همه جان بادهم | | عزمش همه بال است و پر بزمش همه فال است و فر |
بس شاد بخت است آن طرف شادي شروان باد هم | | از رفتن مهد شرف خزران شود رضوان کنف |
حالش چو جنت هست خوش فالش چو قرآن باد هم | | نوروز عذرائي است کش چون دولت شه روح وش |
گيرد ز دولت فال نو صد سال ازينسان باد هم | | پيش ملک ز اقبال نو، نوروزي آرد سال نو |
اجرام علوي پيشکار، ايزد نگهبان باد هم | | بادش سعادت دستيار، ارواح قدسي دوستدار |
در هر دعا آمين کند ادريس و رضوان هر نفس | | مدحش مرا تلقين کند الهام يزدان هر نفس |