کامتحان چشم احول کردهاند | | شيشه ز آن بشکست و باده زان بريخت |
سخره بر راعشي و اخطل کردهاند | | راويان شعر من در مدح او |
گنج معني بر جهان خواهم فشاند | | بر ثناي او روان خواهم فشاند |
دست او زلف ظفر پيراي باد | | کلک او رخسار ملک آراي باد |
اين عطا بخش آن عطا بخشاي باد | | عدل او چون فضل و فضلش چون ربيع |
اين زمين گرد آن فلک پيماي باد | | صيت او چون خضر و بختش چون مسيح |
نام او فاروق دين افزاي باد | | از در افريقيه تا حد چين |
رايتش چون کوه پا بر جاي باد | | ظلم از اولرزان چو رايت روز باد |
حاصل از طاووس دولت، پاي باد | | دشمنان سر بزرگش را چو بوم |
قابلهاش ناهيد عشرت زاي باد | | حامله است اقبال مادر زاد او |
نعل اسبش کحل عيسيساي باد | | ديدبان بام چارم چرخ را |
نقش نامش صدر صادق راي باد | | سکهي ايام را بر هر دو روي |
هم ز خون خصم ميپالاي باد | | هيبتش در کاسهي سر خصم را |
بر سر شيران دندان خاي باد | | ز آن ني آتش تنش داغ سگي |
سرو پيراي و سرير آراي باد | | و آن سر ني در سرابستان فتح |
مشتري بام مسيح انداي باد | | از گل راه و که ديوار او |
از لب و چهره زمين فرساي باد | | آسمان در بوس و سجده بر درش |
ختم کن تا قدسيان آمين کنند | | اين دعا را انسيان تحسين کنند |
پيش او جان را ميان دربستمي | | دوستي کو تا به جان دربستمي |
تا دل از عالم بدان دربستمي | | کاش در عالم دو يکدل ديدمي |
تا به فتراکش عنان دربستمي | | کو سواري بر سر ميدان درد |
تا طبيبان را دکان دربستمي | | آفتابم بايدي با چشم درد |
کاش هستي تا به جان دربستمي | | درد از آن دارم که درد افزاي نيست |
کو تنوري نو که نان در بستمي | | کو حريفي خوش که جان بفشاندمي |
در به روي انس و جان دربستمي | | سايهي ديوارم ار محرم شدي |
من در هفت آسمان دربستمي | | آه من گر ز آسمانه برشدي |
هفت زنار از نهان دربستمي | | گر چليپا داشتي آواز درد |
دل به مرغ زندخوان دربستمي | | گر مغان را راز مرغان ديدمي |
دست را رنگ زنان دربستمي | | گر به نامم بوي مردي نيستي |
کي قبا چون ارغوان دربستمي | | ورنه خون بودي حنوط عاشقان |
گرنه پيش از لب زبان دربستمي | | هر جفا را مرحبائي گفتمي |
کاشکي راه فغان دربستمي | | پردهي خاقاني افغان ميدرد |
دل به دستور جهان در بستمي | | گر هم از دستور دستوريستي |
افسر گردن کشان سردار دين | | خواجهي سلطان نشان مختار دين |
عاشقي را روز بازار آمده است | | يوسف دلها پديدار آمده است |
کان گلستان بر سر کار آمده است | | عندليب عشق کار از سر گرفت |
کن پري چهره پديدار آمده است | | ديودل باشيم و بر پاشيم جان |
کفتابش آسمانوار آمده است | | نورهان خواهيم بوس از پاي رخش |
کفتابي را خريدار آمده است | | دل جوي ندهد به بياع فلک |
گل به نيل جان غمخوار آمده است | | هين تبر در شيشهي افلاک از آنک |
کن زره زلفين کلهدار آمده است | | شب قباي مه زره زد بندهوار |
نعل اسبش لعل مسمار آمده است | | از مژه در نعل اسبش دوختن |
کرکس شب کبک منقار آمده است | | از نثار خون دل در راه او |
طيلسان در وجه زنار آمده است | | دين فروشان را به بوي کفر او |
نيم دينارش به آزار آمده است | | ما درم ريز از مژه وز گاز ما |
گازها بر نيم دينار آمده است | | خرجها از گل شکر رفته است ليک |
موکب زلفش به آوار آمده است | | خاک ره پرنافهي مشک است از آنک |
بوسه گاهش دست خمار آمده است | | ياد او خورده است خاقاني از آن |
تا ابد تعويذ احرار آمده است | | نسخهي رويش چو توقيع وزير |
آصف الهام و سليمان خاتم اوست | | صاحب صاحب قران در عالم اوست |
محضر جاهش بر آن بست آسمان | | پيش درگاهش ميان بست آسمان |
رخنهي آخر زمان بست آسمان | | مهدي آخر زمان شد کز درش |
ماه را بر آستان بست آسمان | | بر در او تا شود جلاد ظلم |
بهر هاروني ميان بست آسمان | | روح شيدا شد ز هول موکبش |
زان جلاجل اختران بست آسمان | | ز آن سلاسل آخشيجان يافت روح |
بر جبين انس و جان بست آسمان | | زيور امن از مثال امر او |
زير بر خط امان بست آسمان | | ز آن ملک را چون کبوتر بر درش |
عقد بر صدر جهان بست آسمان | | گنجهاي بکر سر پوشيده را |
بر کلاه فرقدان بست آسمان | | از سر کلکش جواهر وام کرد |
آب بحرين در زبان بست آسمان | | تير دون القلتين را از ثناش |
ز آن حجاب از زعفران بست آسمان | | از حنوط جان خصم اوست شام |
ز آن نقاب از ارغوان بست آسمان | | وز حناي دست بخت اوست صبح |
نقش در ارحام کان بست آسمان | | بهر بذلش نطفهي خورشيد را |
قبه در صحراي جان بست آسمان | | وقت استقبال مهد بخت او |
عقد بختش آسمان بست، آسمان | | چند گوئي عقد بخت او که بست |
آسمان مجبور و او مختار گشت | | راي مختار آسمان آثار گشت |
دست آفت ز او معطل کردهاند | | روشنان ز آن حکم کاول کردهاند |
تا ابد فتوي مجمل کردهاند | | کار داران ازل بر دولتش |
فتوي آن فتوي است کاول کردهاند | | از فلک پرسيدم اين اسرار گفت |
بر بقاي او معول کردهاند | | ايمن است از رستخيز افلاک از آنک |
هشت جنت هفت هيکل کردهاند | | بر حمايل حوريان از نام او |
ز آن سرا پايش مسلسل کردهاند | | بحر مصروعي است از رشک سخاش |
از سماک رامح اعزل کردهاند | | بر فلک با دستبرد کلک او |
رايش از دست دو مرسل کردهاند | | در نفاذ امر او بر بحر و بر |
حالا نحسين را مبدل کردهاند | | تا سعادت بخش انجم بخت اوست |
لاجرم جرم زحل، حل کردهاند | | انجماند از بهر کلکش دودهساي |
چينيان چيني سجنجل کردهاند | | ز آهن هندي به عشقت تيغ او |
هم بر اعدايش موکل کردهاند | | آتشي کز جوهر اعداي اوست |
تکيه بر بنياد مختل کردهاند | | دشمنانش کز فلک جستند سعي |