تو چو گل خون به لب آورده شدي و چو رطب

تو چو گل خون به لب آورده شدي و چو رطب شاعر : خاقاني خون به چشم آمده پر خار و خطر باد پدر تو چو گل خون به لب آورده شدي و چو رطب چشم خونين ز تو بر سان پدر باد پدر با لب خونين چون کبک شدي و چو تذرو همچو انگشت کهين بسته کمر باد پدر غم تو دست مهين است و کنون پيش غمت کاغذين پيرهن از دست قدر باد پدر تا که دست قدر از دست تو بربود قلم بي‌تو از دست جهان دست به سر باد پدر عيد جان بودي و تا روزه گرفتي ز جهان هم به جان گوهري از کان هنر باد پدر خاطرت...
چهارشنبه، 3 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
تو چو گل خون به لب آورده شدي و چو رطب
تو چو گل خون به لب آورده شدي و چو رطب
تو چو گل خون به لب آورده شدي و چو رطب

شاعر : خاقاني

خون به چشم آمده پر خار و خطر باد پدرتو چو گل خون به لب آورده شدي و چو رطب
چشم خونين ز تو بر سان پدر باد پدربا لب خونين چون کبک شدي و چو تذرو
همچو انگشت کهين بسته کمر باد پدرغم تو دست مهين است و کنون پيش غمت
کاغذين پيرهن از دست قدر باد پدرتا که دست قدر از دست تو بربود قلم
بي‌تو از دست جهان دست به سر باد پدرعيد جان بودي و تا روزه گرفتي ز جهان
هم به جان گوهري از کان هنر باد پدرخاطرت جان هنر بود و خطت کان گهر
از دل مادر تو سوخته تر باد پدراي غمت مادر رسوا شده را سوخته دل
هم چنين پشت به خم روي چو زر باد پدرچون حلي بن تابوت و نسيج کفنت
بي‌تو چون دور فلک زير و زبر باد پدرزير خاکي و فلک بر زبرت گريد خون
چون نبيند ز خط صبر بدر باد پدرز عذارت خط سبز و ز کفت خط سياه
راهب آسا همه تن سلسله‌ور باد پدربي‌چليپاي خم مويت و زنار خطت
هر زمان نامزد درد دگر باد پدرز آنکه چون تو دگري نيست و نبيند دگرت
تا ابد معتکف خاک پسر باد پدرپسري کرزوي جان پدر بود گذشت
رخت همت ز رصدگاه خطر بربنديمبر سر شه ره عجزيم کمر بربنديم
رخش جان را به دلش نعل سفر بربنديملاشه‌ي تن که به مسمار غم افتاد رواست
بختيان را جرس از آه سحر بربنديمبار محنت به دو بختي شب و روز کشيم
تا به تير سحري دست قدر بربنديمکاغذين جامه هدف‌وار علي‌الله زنيم
گه چه پيکان کمر از بحر حذر بربنديمگه چو سوفار دهان وقت فغان بگشاييم
گه ز دودي به تن چرخ کمر بربنديمگه ز آهي کمر کوه ز هم بگشاييم
ديده را سوي جهان راه نظر بربنديمچون جهان را نظري سوي وفا نيست ز اشک
کز بن کيسه‌ي او سود دگر بربنديماز سر نقد جواني چه طرف بربستيم
تنگناي نفس از موج شرر بربنديمز آب آتش زده کز ديده رود سوي دهان
زيوري چون قلم از دود جگر بربنديمچون قلم سرزده گرييم به خوناب سياه
روزن ديده به خوناب مگر بربنديمدل که بيمار گران است بکوشيم در آنک
حالي از اشک حلي‌هاي گهر بربنديماين سيه جامه عروسان را در پرده‌ي چشم
نوک پيکان را قاروره به سر بربنديمتيرباران سحر هست کنون ز آتش آه
راه غم را نتوانيم که در بربنديمبام گردون بتوانيم شکست از تف آه
خويشتن چند به فتراک هنر بربنديمنه نه ما را هنري نيست که گردون شکنيم
مرغ را نامه‌ي سربسته به پر بربنديمناله مرغي است به پر نامه بر غصه‌ي ما
تا ز رخ پاي تو را خرده‌ي زر بربنديمبس سبک پر مپر اي مرغ که مي نامه بري
سد خون پيش دو ياجوج بصر بربنديمچون سکندر پس ظلمات چه مانديم کنون
نونوش عقد عروسانه به بر بربنديمخاک را جاي عروسي است که دردانه در اوست
حلي آريم و به تابوت پسر بربنديمبگذاريم زر چهره‌ي خاقاني را
قبله‌ي مادر و دستور پدر بود رشيدگوهر دانش و گنجور هنر بود رشيد
اينت دردي که ز درمانش اثر مي‌نرسددارم آن درد که عيسيش به سر مي‌نرسد
خود دوا بر سر اين درد مگر مي‌نرسددل پر درد تهي دو به دوائي نرسيد
چون برانند عجب داري اگر مي‌نرسداجري کام ز ديوان مرادم نرسيد
کز بلندي است به جائي که نظر مي‌نرسدچه عجب گر نرسد دست به فتراک مراد
به لب آمد چکنم بو که به سر مي‌نرسدسيل خونين که به ساق آمد و تا ناف رسيد
غرق خونم که شب غم به سحر مي‌نرسدروز عمر است به شام آمده و من چو شفق
صبر پران شده را مرغ به پر مي‌نرسدز آتش سينه مرا صبر چو سيماب پريد
کشتن تخم چه سود است چو بر مي‌نرسدکاشتم تخم امل برق اجل پاک بسوخت
روزيي کان ننهاده است قدر مي‌نرسدريژي از چاشني کام به کامم نرسيد
ريزه بگذار که روزي به هنر مي‌نرسدخاک روزي است دلم گرچه هنر ريزه بسي است
چون زيم گر به من از اشک حشر مي‌نرسدشهر بند فلکم خسته‌ي غوغاي غمان
که چو خواهم مددي ساخته‌تر مي‌نرسدگريه گه گه نکند ياري از آن گريم خون
که به کعب آيد و گاهي به کمر مي‌نرسدآه ازين گريه که گه بندد و گه بگشايد
گرچه او را ز دي و تير خبر مي‌نرسدبه نمک ماند گريه به گه بست و گشاد
گه که بسته شود آتل به خزر مي‌نرسدگه که بگشايد جيحون سوي آموي شود
به دو طفلان سيه پوش بصر مي‌نرسدگريه چون دايه‌ي گه گير کز او شير سپيد
باز چون خوانمش از ديده به بر مي‌نرسداشک چون طفل که ناخوانده به يک تک بدود
گه ز خوان پايه‌ي غم قوت دگر مي‌نرسدپشت دست از ستم چرخ به دندان خوردم
چکنم چون سر دندان به جگر مي‌نرسداز بن دندان خواهم که جگر هم بخورم
هيچ غم در غم هجران پسر مي‌نرسدگرچه بسيار غم آمد دل خاقاني را
که زوال آمدش از طالع برگشته‌ي منشمسه‌ي گوهر و شمع دل سرگشته‌ي من
کار درهم شده بينم چو نظر بازکنممشکل حال چنان نيست که سر باز کنم
دو جهان پر شود ار يک گله سر باز کنمدارم از چرخ تهي دو گله چندان که مپرس
من سر بار تظلم به سحر باز کنمشبروان بار ز منزل به سحر بربندند
چکنم تا گره‌ي ناله ز بر باز کنمناله چون دود بپيچيد و گره شد دربر
مي‌زنم بر در اميد مگر باز کنمآه من حلقه شود در بر و من حلقه‌ي آه
لاجرم گوي گريبان به حذر باز کنمزيرپوش است مرا آتش و بالاپوش آب
اهل کو تا سر خوناب جگر باز کنمصبر اگر رنگ جگر داشت جگر صبر نداشت
چشم همت به کدام اهل خبر باز کنمسلوت دل ز کدام اهل وفا دارم چشم
به کدامين سر انگشت هنر باز کنمرشته‌ي جان که چو انگشت همه تن گره است
من سگ‌جان ز کمر دامن تر باز کنمغم که چون شير به کشتي کمرم سخت گرفت
تا نبرد کمر عمر کمر باز کنمبا چنين شير کمر گير کمر چون بندم
سر به ديوار غم آرم چو بصر باز کنمنزنم بامزد لهو و در کام که من
پس در اين حال چه درهاي حذر بازکنمکاه ديوار و گل بام به خون مي‌شويم
کاژدها حاضر و من گنج گهر باز کنمخار غم در ره و پس شاد دلي ممکن نيست
صر صر حادثه نگذاشت کهد پر باز کنمخواستم کز پي صيدي بپرم باشه مثال
چشم درد عدمم باد اگر باز کنمبر جهان مي‌نکنم باز به يک بار دو چشم
وز پي عبرت چشمي به خطر باز کنماز سر غيرت چشمي به خرد بردوزم
هفت پرده که فلک راست ز بر باز کنمهفت در بستم بر خلق و اگر آه زنم
پس به مردم به چه دل چشم دگر باز کنممردم چشم مرا چشم بد مردم کشت
خانه آتش زده بينند چو در باز کنمز آهنين جان که در اين غم دل خاقاني راست
کفن خونين از روي پسر باز کنمبروم با سر خاکين به سر خاک پسر
وي عطارد ز دبستان پدر چون شده‌اياي مه نور ز شبستان پدر چون شده‌اي
سر خاک تو چو افسر به گهر درگيرمپاي تابوت تو چون تيغ به زر درگيرم
کرزو بد که دوات تو به زر درگيرماين منم زنده که تابوت تو گيرم در زر
تاش چون سيب به بيجاده مگر درگيرمبر ترنج سر تابوت تو خون مي‌گريم
لوح بالات به ياقوت و درر درگيرمچون قلم تخته‌ي زير تو حلي‌دار کنم
با چنين مشک و گهر عشق ز سر درگيرمخاک پاي و خط دستت گهر و مشک منند
خط دست تو چو تعويذ به بر درگيرمخاک پاي تو پر تسبيح به رخ در عالم
اول از کندن بنياد هنر درگيرمبي‌تو بستان و شبستان و دبستان بکنم
آب و آتش به بر و بوم پدر درگيرمچون نبد بر تو مبارک بر و بوم پدرت
پيشتر سوختن از بهو وطزر درگيرمهرچه دارم بنه و سکنه بسوزم ز پست
اول از جيب وشاقان بطر درگيرمبدرم خانگيان را جگر و سينه و جيب
که بدين پشت قباهاي بطر درگيرمپشت من چون قلم توست که مادر بشکست
کي قبائي ز سپيدي قمر درگيرمچون شب آخر ماهم به سياهي لباس
که سپيدي به سياهي بصر درگيرمهمچو صبح از پي شب ژاله ببارم چندان
خاصه کز سينه چراغي به سحر درگيرمآفتاب مني و من به چراغت جويم
باز هم در نفس از تف جگر درگيرمهر چراغي که به باد نفسش بنشانم
برنشينم در ميدان قدر درگيرمچه نشينم که قدر سوخت مرا در غم تو
در سلطان فلک زين دو حشر درگيرمدارم از اشک پياده، ز دم سرد سوار
به سيه خانه‌ي چرخ آيم و در درگيرمدر سيه کرده و جامه سيه و روي سيه
کرزوي تو کنم نوحه‌ي تر درگيرمآرزوي تو مرا نوحه‌گري تلقين کرد
هر زمان مويه به آئين دگر درگيرمچند صف مويه‌گران نيز رسيدند مرا
چون دريغش خورم اول ز پسر درگيرمهر چه رفت از ورق عمر و جواني و مراد
تو نماندي و در افاق خبر ماند از تواي سهي سرو ندانم چه اثر ماند از تو
بي‌چراغ رخ تو تيره بصر باد پدردر فراق تو ازين سوخته‌تر باد پدر
از جهان بي‌تو فروبسته نظر باد پدرتا شريکان تو را بيش نبيند در راه
گوش پر زيبق و چشم آمده گر باد پدربي‌زبان لغت آرات به تازي و دري
که فداي سر خاک تو پدر باد پدرچشمه‌ي نورمنا خاک چه ماوي گه توست
بر سر خاک تو آلوده جگر باد پدرتا تو پالوده روان در جگر خاک شدي
بر زمين همچو گيا پاي سپر باد پدرتا تو چون مهر گيا زير زمين داري جاي
بي‌تو چون گرگ گزيده به حذر باد پدريوسفا! گرچه جهان آب حيات است، ازو


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط