خون به چشم آمده پر خار و خطر باد پدر | | تو چو گل خون به لب آورده شدي و چو رطب |
چشم خونين ز تو بر سان پدر باد پدر | | با لب خونين چون کبک شدي و چو تذرو |
همچو انگشت کهين بسته کمر باد پدر | | غم تو دست مهين است و کنون پيش غمت |
کاغذين پيرهن از دست قدر باد پدر | | تا که دست قدر از دست تو بربود قلم |
بيتو از دست جهان دست به سر باد پدر | | عيد جان بودي و تا روزه گرفتي ز جهان |
هم به جان گوهري از کان هنر باد پدر | | خاطرت جان هنر بود و خطت کان گهر |
از دل مادر تو سوخته تر باد پدر | | اي غمت مادر رسوا شده را سوخته دل |
هم چنين پشت به خم روي چو زر باد پدر | | چون حلي بن تابوت و نسيج کفنت |
بيتو چون دور فلک زير و زبر باد پدر | | زير خاکي و فلک بر زبرت گريد خون |
چون نبيند ز خط صبر بدر باد پدر | | ز عذارت خط سبز و ز کفت خط سياه |
راهب آسا همه تن سلسلهور باد پدر | | بيچليپاي خم مويت و زنار خطت |
هر زمان نامزد درد دگر باد پدر | | ز آنکه چون تو دگري نيست و نبيند دگرت |
تا ابد معتکف خاک پسر باد پدر | | پسري کرزوي جان پدر بود گذشت |
رخت همت ز رصدگاه خطر بربنديم | | بر سر شه ره عجزيم کمر بربنديم |
رخش جان را به دلش نعل سفر بربنديم | | لاشهي تن که به مسمار غم افتاد رواست |
بختيان را جرس از آه سحر بربنديم | | بار محنت به دو بختي شب و روز کشيم |
تا به تير سحري دست قدر بربنديم | | کاغذين جامه هدفوار عليالله زنيم |
گه چه پيکان کمر از بحر حذر بربنديم | | گه چو سوفار دهان وقت فغان بگشاييم |
گه ز دودي به تن چرخ کمر بربنديم | | گه ز آهي کمر کوه ز هم بگشاييم |
ديده را سوي جهان راه نظر بربنديم | | چون جهان را نظري سوي وفا نيست ز اشک |
کز بن کيسهي او سود دگر بربنديم | | از سر نقد جواني چه طرف بربستيم |
تنگناي نفس از موج شرر بربنديم | | ز آب آتش زده کز ديده رود سوي دهان |
زيوري چون قلم از دود جگر بربنديم | | چون قلم سرزده گرييم به خوناب سياه |
روزن ديده به خوناب مگر بربنديم | | دل که بيمار گران است بکوشيم در آنک |
حالي از اشک حليهاي گهر بربنديم | | اين سيه جامه عروسان را در پردهي چشم |
نوک پيکان را قاروره به سر بربنديم | | تيرباران سحر هست کنون ز آتش آه |
راه غم را نتوانيم که در بربنديم | | بام گردون بتوانيم شکست از تف آه |
خويشتن چند به فتراک هنر بربنديم | | نه نه ما را هنري نيست که گردون شکنيم |
مرغ را نامهي سربسته به پر بربنديم | | ناله مرغي است به پر نامه بر غصهي ما |
تا ز رخ پاي تو را خردهي زر بربنديم | | بس سبک پر مپر اي مرغ که مي نامه بري |
سد خون پيش دو ياجوج بصر بربنديم | | چون سکندر پس ظلمات چه مانديم کنون |
نونوش عقد عروسانه به بر بربنديم | | خاک را جاي عروسي است که دردانه در اوست |
حلي آريم و به تابوت پسر بربنديم | | بگذاريم زر چهرهي خاقاني را |
قبلهي مادر و دستور پدر بود رشيد | | گوهر دانش و گنجور هنر بود رشيد |
اينت دردي که ز درمانش اثر مينرسد | | دارم آن درد که عيسيش به سر مينرسد |
خود دوا بر سر اين درد مگر مينرسد | | دل پر درد تهي دو به دوائي نرسيد |
چون برانند عجب داري اگر مينرسد | | اجري کام ز ديوان مرادم نرسيد |
کز بلندي است به جائي که نظر مينرسد | | چه عجب گر نرسد دست به فتراک مراد |
به لب آمد چکنم بو که به سر مينرسد | | سيل خونين که به ساق آمد و تا ناف رسيد |
غرق خونم که شب غم به سحر مينرسد | | روز عمر است به شام آمده و من چو شفق |
صبر پران شده را مرغ به پر مينرسد | | ز آتش سينه مرا صبر چو سيماب پريد |
کشتن تخم چه سود است چو بر مينرسد | | کاشتم تخم امل برق اجل پاک بسوخت |
روزيي کان ننهاده است قدر مينرسد | | ريژي از چاشني کام به کامم نرسيد |
ريزه بگذار که روزي به هنر مينرسد | | خاک روزي است دلم گرچه هنر ريزه بسي است |
چون زيم گر به من از اشک حشر مينرسد | | شهر بند فلکم خستهي غوغاي غمان |
که چو خواهم مددي ساختهتر مينرسد | | گريه گه گه نکند ياري از آن گريم خون |
که به کعب آيد و گاهي به کمر مينرسد | | آه ازين گريه که گه بندد و گه بگشايد |
گرچه او را ز دي و تير خبر مينرسد | | به نمک ماند گريه به گه بست و گشاد |
گه که بسته شود آتل به خزر مينرسد | | گه که بگشايد جيحون سوي آموي شود |
به دو طفلان سيه پوش بصر مينرسد | | گريه چون دايهي گه گير کز او شير سپيد |
باز چون خوانمش از ديده به بر مينرسد | | اشک چون طفل که ناخوانده به يک تک بدود |
گه ز خوان پايهي غم قوت دگر مينرسد | | پشت دست از ستم چرخ به دندان خوردم |
چکنم چون سر دندان به جگر مينرسد | | از بن دندان خواهم که جگر هم بخورم |
هيچ غم در غم هجران پسر مينرسد | | گرچه بسيار غم آمد دل خاقاني را |
که زوال آمدش از طالع برگشتهي من | | شمسهي گوهر و شمع دل سرگشتهي من |
کار درهم شده بينم چو نظر بازکنم | | مشکل حال چنان نيست که سر باز کنم |
دو جهان پر شود ار يک گله سر باز کنم | | دارم از چرخ تهي دو گله چندان که مپرس |
من سر بار تظلم به سحر باز کنم | | شبروان بار ز منزل به سحر بربندند |
چکنم تا گرهي ناله ز بر باز کنم | | ناله چون دود بپيچيد و گره شد دربر |
ميزنم بر در اميد مگر باز کنم | | آه من حلقه شود در بر و من حلقهي آه |
لاجرم گوي گريبان به حذر باز کنم | | زيرپوش است مرا آتش و بالاپوش آب |
اهل کو تا سر خوناب جگر باز کنم | | صبر اگر رنگ جگر داشت جگر صبر نداشت |
چشم همت به کدام اهل خبر باز کنم | | سلوت دل ز کدام اهل وفا دارم چشم |
به کدامين سر انگشت هنر باز کنم | | رشتهي جان که چو انگشت همه تن گره است |
من سگجان ز کمر دامن تر باز کنم | | غم که چون شير به کشتي کمرم سخت گرفت |
تا نبرد کمر عمر کمر باز کنم | | با چنين شير کمر گير کمر چون بندم |
سر به ديوار غم آرم چو بصر باز کنم | | نزنم بامزد لهو و در کام که من |
پس در اين حال چه درهاي حذر بازکنم | | کاه ديوار و گل بام به خون ميشويم |
کاژدها حاضر و من گنج گهر باز کنم | | خار غم در ره و پس شاد دلي ممکن نيست |
صر صر حادثه نگذاشت کهد پر باز کنم | | خواستم کز پي صيدي بپرم باشه مثال |
چشم درد عدمم باد اگر باز کنم | | بر جهان مينکنم باز به يک بار دو چشم |
وز پي عبرت چشمي به خطر باز کنم | | از سر غيرت چشمي به خرد بردوزم |
هفت پرده که فلک راست ز بر باز کنم | | هفت در بستم بر خلق و اگر آه زنم |
پس به مردم به چه دل چشم دگر باز کنم | | مردم چشم مرا چشم بد مردم کشت |
خانه آتش زده بينند چو در باز کنم | | ز آهنين جان که در اين غم دل خاقاني راست |
کفن خونين از روي پسر باز کنم | | بروم با سر خاکين به سر خاک پسر |
وي عطارد ز دبستان پدر چون شدهاي | | اي مه نور ز شبستان پدر چون شدهاي |
سر خاک تو چو افسر به گهر درگيرم | | پاي تابوت تو چون تيغ به زر درگيرم |
کرزو بد که دوات تو به زر درگيرم | | اين منم زنده که تابوت تو گيرم در زر |
تاش چون سيب به بيجاده مگر درگيرم | | بر ترنج سر تابوت تو خون ميگريم |
لوح بالات به ياقوت و درر درگيرم | | چون قلم تختهي زير تو حليدار کنم |
با چنين مشک و گهر عشق ز سر درگيرم | | خاک پاي و خط دستت گهر و مشک منند |
خط دست تو چو تعويذ به بر درگيرم | | خاک پاي تو پر تسبيح به رخ در عالم |
اول از کندن بنياد هنر درگيرم | | بيتو بستان و شبستان و دبستان بکنم |
آب و آتش به بر و بوم پدر درگيرم | | چون نبد بر تو مبارک بر و بوم پدرت |
پيشتر سوختن از بهو وطزر درگيرم | | هرچه دارم بنه و سکنه بسوزم ز پست |
اول از جيب وشاقان بطر درگيرم | | بدرم خانگيان را جگر و سينه و جيب |
که بدين پشت قباهاي بطر درگيرم | | پشت من چون قلم توست که مادر بشکست |
کي قبائي ز سپيدي قمر درگيرم | | چون شب آخر ماهم به سياهي لباس |
که سپيدي به سياهي بصر درگيرم | | همچو صبح از پي شب ژاله ببارم چندان |
خاصه کز سينه چراغي به سحر درگيرم | | آفتاب مني و من به چراغت جويم |
باز هم در نفس از تف جگر درگيرم | | هر چراغي که به باد نفسش بنشانم |
برنشينم در ميدان قدر درگيرم | | چه نشينم که قدر سوخت مرا در غم تو |
در سلطان فلک زين دو حشر درگيرم | | دارم از اشک پياده، ز دم سرد سوار |
به سيه خانهي چرخ آيم و در درگيرم | | در سيه کرده و جامه سيه و روي سيه |
کرزوي تو کنم نوحهي تر درگيرم | | آرزوي تو مرا نوحهگري تلقين کرد |
هر زمان مويه به آئين دگر درگيرم | | چند صف مويهگران نيز رسيدند مرا |
چون دريغش خورم اول ز پسر درگيرم | | هر چه رفت از ورق عمر و جواني و مراد |
تو نماندي و در افاق خبر ماند از تو | | اي سهي سرو ندانم چه اثر ماند از تو |
بيچراغ رخ تو تيره بصر باد پدر | | در فراق تو ازين سوختهتر باد پدر |
از جهان بيتو فروبسته نظر باد پدر | | تا شريکان تو را بيش نبيند در راه |
گوش پر زيبق و چشم آمده گر باد پدر | | بيزبان لغت آرات به تازي و دري |
که فداي سر خاک تو پدر باد پدر | | چشمهي نورمنا خاک چه ماوي گه توست |
بر سر خاک تو آلوده جگر باد پدر | | تا تو پالوده روان در جگر خاک شدي |
بر زمين همچو گيا پاي سپر باد پدر | | تا تو چون مهر گيا زير زمين داري جاي |
بيتو چون گرگ گزيده به حذر باد پدر | | يوسفا! گرچه جهان آب حيات است، ازو |