بي زحمت تو با تو وصالي است مرا

بي زحمت تو با تو وصالي است مرا شاعر : خاقاني فارغ ز تو با تو حسب حالي است مرا بي زحمت تو با تو وصالي است مرا پيوند خيال با خيالي است مرا در پيش خيال تو خيال است تنم آئينه ندارد دل خوشحال مرا غم کرد رياض جان مه و سال مرا بسته است در آغوش قفس بال مرا صياد ز بس که دوستم مي‌دارد گوهر به کفت بماند و دريا اينجا دل خاص تو و من تن تنها اينجا کز صبر ميان تهي‌ترم تا اينجا در کار توام به صبر مفکن کارم چون شمع به بزم درد افروخت مرا اي دوست...
چهارشنبه، 3 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
بي زحمت تو با تو وصالي است مرا
بي زحمت تو با تو وصالي است مرا
بي زحمت تو با تو وصالي است مرا

شاعر : خاقاني

فارغ ز تو با تو حسب حالي است مرابي زحمت تو با تو وصالي است مرا
پيوند خيال با خيالي است مرادر پيش خيال تو خيال است تنم
آئينه ندارد دل خوشحال مراغم کرد رياض جان مه و سال مرا
بسته است در آغوش قفس بال مراصياد ز بس که دوستم مي‌دارد
گوهر به کفت بماند و دريا اينجادل خاص تو و من تن تنها اينجا
کز صبر ميان تهي‌ترم تا اينجادر کار توام به صبر مفکن کارم
چون شمع به بزم درد افروخت مرااي دوست غم تو سربه سر سوخت مرا
استاد تغافل تو آموخت مرامن گريه و سوز دل نمي‌دانستم
زلف تو برانداخت نکونامي راعشق تو بکشت عالم و عامي را
از صومعه بايزيد بسطامي راچشم سيه مست تو بيرون آورد
با توبه‌ي من داشت نمک جنگ هوامي‌ساخت چو صبح لاله‌گون رنگ هوا
در شيشه پري کرد ز نيرنگ هواهر لکه‌ي ابرم چو عزائم خواني
زنار خط و صليب موئي پسراعيسي لب و آفتاب روئي پسرا
خاقاني اسير شد چه گوئي پسرالشکرکشي و اسير جوئي پسرا
شعري فش و فرقدفر و ناهيد صفااي تير هنر صهيل و برجيس لقا
خوارند چو پيش مهر پروين و سهاپيش رخ تو ماه و سماک و جوزا
يک شب به فريب داشت غمگين ما راپذرفت سه بوس از لب شيرين ما را
دست بزد و نکرد تمکين ما راگفتم بده آن وعده‌ي دوشين ما را
بايد که شعورت نبود جز به خدااي دوست اگر صاحب فقري و فنا
بايد که به علم هم نباشي داناچون علم تو هم داخل غير است و سوي
درياي غمم کدام آرام و چه خواباز من شب هجر مي‌بپرسيد حباب
در ديده خيال خواب شد نقش بر آبدر دل بود آرام و خيالي هر موج
بار همه خار و خس کشيديم چو آبسنگ اندر بر بسي دويديم چو آب
رفتيم و ز پس باز نديدم چو آبآخر به وطن نيارميديم چو آب
چشمي دارم چو لعل شيرين همه آببختي دارم چو چشم خسرو همه خواب
جاني دارم چو زلف ليلي همه تابجسمي دارم چو جان مجنون همه درد
چشمي دارم چو لعل شيرين همه آببختي دارم چو چشم خسرو همه خواب
جاني دارم چو زلف ليلي همه تابجسمي دارم چو جان مجنون همه درد
آبي چو خماهن، آتشي چون سيماباي تيغ تو آب روشن و آتش ناب
رفت آتشي از آتش و آبي از آباز هيبت آن آب تن آتش تاب
دور از لب تو گرفت تبخال از تبخاقاني را ز بس که بوسيد آن لب
از آتش اگر آبله خيزد چه عجبآري لبت آتش است خندان ز طرب
غماز و دو روي از پي آن است آن لبطوطي دم دينار نشان است آن لب
کلوده‌ي لب‌هاي کسان است آن لبزنهار ميالاي در آن لب نامم
در دام دگر بتان نيفتم چه عجبگر من به وفاي عشق آن حور نسب
کان ماه مرا هماي داده است لقبحاشا که چو گنجشک بوم دانه طلب
گل جان چمن بود که آمد بر لباز عشق بهار و بلبل و جام طرب
جان چمن و جان چمانه بطلبلب کن چو لب چمن کنون لعل سلب
جان تازه کن از مرغ صراحي به طربآمد به چمن مرغ صراحي به شغب
بنشين لب جوي و لب دلجوي طلبچون بيني هر دو مرغ را گل در لب
در دست مخنثان عجب دستخوش استخاقاني اگرچه در سخن مردوش است
انگشت نماي نيست، انگشت‌کش استخود هر هنري که مرد ازو زهرچش است
تشنيع مزن که با فلک جنگي نيستخاقاني اگر ز راحتت رنگي نيست
گر هم به گدائي نرسد ننگي نيستملکي که به جمشيد و فريدون نرسيد
وز غدر فلک خلاص را هم به شک استگم شد دل خاقاني و جان بر دو يکي است
يا بي‌نمک است يا سراسر نمک استهر مائده‌اي که دست‌ساز فلک است
سوز جگرم فزود تا صبر بکاستآب جگرم به آتش غم برخاست
صبر از جگر سوخته چون شايد خواستهرچند جگر به صبر مي‌ماند راست
نانش ز جهان يا ز فلک بي‌نمکي استخاقاني اگر نقش دلت داغ يکي است
ور جمله بدي است از فلک نيک از کيستگر جمله کژي است در جهان راست کجاست
پاي آبله در کوي بلا جوئيمتاي گوهر گم بوده کجا جوئيمت
در هر وطني جدا جدا جوئيمتاز هر دهني يکان يکان پرسيمت
تا صد دامن ز چرخ گوهر نگرفتکس از رخ چون ماه تو بر برنگرفت
تا بنده نسوخت با تو اندر نگرفتناسوختن از تو طمع خامم بود
پائي که ره وصل نوشتي پيوستدستي که گرفتي سر آن زلف چو شست
زان پاي کنون بر سر دل دارم دستزان دست کنون در گل غم دارم پاي
جستن ز فلک ريزه‌ي روزي نه رواستخاقاني از آن ريزش همت که توراست
کان ريزه کشي از در روزي‌ده ماستبهروزي و روزي ز فلک نتوان خواست
ني درخور زهد سازد از دنيا رختکرمي که چو زاهدان خورد برگ درخت
چه سود که نيستش به معشوقي بختاز ابرو و چشم ار به بتان ماند سخت
خائن رهد از آتش دوزخ هيهاتچه آتش و چه خيانت از روي صفات
يک ذره خيانت و جهاني درکاتيک شعله از آتش و زميني خرمن
از ديدن رويت گل آئينه شکفتاز فيض خيالت چمن سينه شکفت
هر گل که ز باغ دل بي‌کينه شکفتچون صبح لب از خنده‌ي جاويد نبست
چندين چه دود که پاي بر آتش نيستگر عهد جواني چو فلک سرکش نيست
و امروز که او نيست خوشي‌ها خوش نيستآنگاه که بود، ناخوشي‌ها خوش بود
من کشته‌ي آن صليب عنبر بويتزنار خطي عيد مسيحا رويت
آتش دل من باد و چليپا مويتآن شب که شب سده بود در کويت
ايام به غم چنان که داني بگذشتدر غصه مرا جمله جواني بگذشت
عمرم همه در مرثيه خواني بگذشتدر مرگ خواص، زندگاني بگذشت
دل را همه جا ياد تو خضر راه استدر ظاهر اگر دست نظر کوتاه است
خورشيد گواه است و سحر آگاه استاز روز و شبم وصل تو خاطر خواه است
دريا نمي از ترشح نعمت اوستگردون حشمي ز پايه‌ي زفعت اوست
پژمرده گلي ز گلشن قدرت اوستخورشيد که داد چرخ بر سر جانش
گمره شده بود، رهنمائي مي‌جستمسکين دلم از خلق وفائي مي‌جست
برکرد چراغ و آشنائي مي‌جستماننده‌ي آن مرد ختائي که به بلخ
ما غافل از الاعجبي در پيش استاز هر نظري بولهبي در پيش است
از هر قدمي بي‌ادبي در پيش استاز هر نفسي تيره شبي در پيش است
زرين تنش از دل شبه‌ناک بسوختمسکين تن شمع از دل ناپاک بسوخت
بر فرق سرش فشاند جان تاک بسوختپروانه چو ديد کو ز دل پاک بسوخت
صبر آمد و لختي غم دل خورد بسوختخاقاني را دل تف از درد بسوخت
با سوخته‌اي موافقت کرد بسوختپروانه چو شمع را دلي سوخته ديد
خون آلود است همچنان باز فرستخاکي دلم اي بت ز نهان بازفرست
چون بيع به سر نرفت جان باز فرستدر بازاري که جان ز من، دل ز تو بود
کز وي جگرم کباب و دل در تاب استداغم به دل از دو گوهر ناياب است
فقدان شباب و فرقت احباب استمي‌گويم اگر تاب شنيدن داري
بر فرق من از تير قضا چيست که نيستبر جان من از بار بلا چيست که نيست
از محنت روز و شب مرا چيست که نيستگويند تو را چيست که نالي شب و روز
من رفتم و سايه رفت و دل ماند برتگر سايه‌ي من گران بود در نظرت
هم زحمت سايه‌ي من از خاک درتهم زحمت من ز سايه‌ي من برخاست
بر خاقاني در قبول افشانده استسلطان ز در قونيه فرمان رانده است
شهباز سخن را به اجابت خوانده استسيمرغ که وارث سليمان مانده است
گيتيش بگنجدي نگنجد در پوستبيني کله شاه که مه قوقه‌ي اوست
دربند چو کوزه‌ي فقع بسته گلوستعفريت ستم زو که سليمان نيروست
چون نان تو موري نخورد مائده چيستچون سقف تو سايه نکند قاعده چيست
پس ز آمدن فيد بگو فائده چيستچون منقطعان راه را نان ندهي
گفتي که ز چاره دست مي‌بايد شستخاقاني را شکسته ديدي به درست
ما دست به آبروي شستيم نخستزان نقش که آبروي بربايد جست
و آن درد دلم که ديده‌اي ساکن نيستنونو دلم از درد کهن ايمن نيست
آسايشم آرزوست اين ممکن نيستمي‌جويم بوي عافيت ليکن نيست
يک نيمه ازو روز و دگر نيمه شب استصبح شب برنائي من بوالعجب است
اين باد اگر برف نبارد عجب استدارم دم سرد و ترسم از موي سپيد
سيلي مزن و مخور که ناخوش کار استخاقاني اگر خرد سر ترا يار است
بر گردنش از زه گريبان عار استزيرا سر هر کز خرد افسردار است
گفتي کشتي مرا چو کشتي شد راستملاح که بهر ماه من مهد آراست
در آب نشست و آتش از من برخاستچندان خبرم بود که او کشتي خواست
تو ديلمي و عادت ديلم اين استتندي کني و خيره کشيت آئين است
پيرايه‌ي ديلم سپر و زوبين استزوبينت ز نرگس سپر از نسرين است
و آن جان که وجود بر تو افشاند رفتآن دل که ز ديده اشک خون راند رفت
اسبي که فکند سم کجا داند رفتتن بي‌دل و جان راه تو نتواند رفت
عشاق تو را به ديده در خواب کجاستدر پيش رخ تو ماه را تاب کجاست
کز آتش تو بسوختم آب کجاستخورشيد ز غيرتت چنين مي‌گويد
مذکور نشد نام تو بر هيچ زبانمرغي که نواي درد راند عشق است
اي صاحب راي کامل و بخت بلندکاجزاي وجودم همگي گوش نشد
فردا که رود جان تو از تن بيرونسعي تو براي مال دنيا تا چند
کو آنکه به پرهيز و به توفيق و سداداعدا همه آن مال به عشرت بخورند
از بهر عيار دانش اکنون به بلادهم باقر بود هم رضا هم سجاد
پيکي که زبان غيب داند عشق استکو صيرفي و کو محک و کو نقاد
و آنچ از تو تو را باز رهاند عشق استهستي که به نيستيت خواند عشق است
غم رخت فرو نهاد و دل، دل برداشتعشق آمد و عقل رفت و منزل بگذاشت
نقشي است که آسمان هنوزش ننگاشتوصلي که در انديشه نيارم پنداشت
در کار حيل ساختنم سود نداشتبا يار سر انداختنم سود نداشت
هم ماندم و کژ باختنم سود نداشتکژ باخته‌ام بو که نمانم يکدست
کالوده‌ي لب‌هاست سزاوارم نيستاز عشق لب تو بيش تيمارم نيست
چون خضر بدو رسيد در کارم نيستگر خود به مثل آب حيات است آن لب
روح القدسي چگونه خوانم صنمتگرچه صنما همدم عيسي است دمت
موئي موئي که موي مويم ز غمتچون موي شدم ز بس که بردم ستمت
در دست تو عاجزيم و در دستانتاز خوي تو خسته‌ايم و از هجرانت
در از لب تو چينم و از دندانتنوش از کف تو مزيم و از مرجانت
افسون‌گر دردها شود مرجانتناوک زن سينه‌ها شود مژگانت
از دست لبت گريخت در دندانتچون درد بديد آن لب افسون خوانت
تسکين روان از لب خندان تو خاستتشوير بتان از رخ رخشان تو خاست
درد دل من ز درد دندان تو خاستهرچند دواي جان ز مرجان تو خاست
اينک خوي تب نشسته بر گل‌زارتتب کرد اثر در گل عنبر بارت
بيماري را چکار با گلنارتبيمار بس است نرگس خون‌خوارت
کز غاليه خالش جو سنگ افتاده استخاقاني را گلي به چنگ افتاده است
چون قافيه‌ي بنفشه تنگ افتاده استزان گل دل او بنفشه رنگ افتاده است
يک قسم فتادند چنان کايزد خواستدر بخشش حسن آن رخ و زلفي که توراست
قسم شب و روز در بهار آيد راستحسن تو بهار است و شب و روز آراست
يا از پي قاصدي کمر بندم چستچون سوي تو نامه‌اي نويسم ز نخست
اي باد چه مرغي که پرت باد درستباد سحري نامه رسان من و توست
خورشيد ز شرم سايه از خلق گسستنور رخ تو طلسم خورشيد شکست
پيرايه سيه کرد و به ماتم بنشسترخ زرد و خجل گشت و به مغرب پيوست
آمد بر خاقاني و عذرش پذرفتآن ماه دو هفته کرده عمدا هر هفت
ذره سوي خورشيد کجا داند رفتناچار که خورشيد سوي ذره شود
خون مي‌خورم و به عشق درخورد اين استعشقي که ز من دود برآورد اين است
انديشه به تو نمي‌رسد درد اين استانديشه‌ي آن نيست که دردي دارم
وز گوشه‌ي نطع مکرمت شه درگشتاز کوهه‌ي چرخ مملکت مه در گشت
يا سد سکندر که به ناگه در گشتاسکندر ثاني است که از گه در گشت
تبخال دميد و تب نهايت پذرفتتب داشته‌ام دو هفته اي ماه دو هفت
تبخال مرا بتر از آن تب که برفتچون نتوانم لبانت بوسيد به تفت
با ماه نواتصال مي‌جويي، نيستاز دست غم انفصال مي‌جويي، نيست
با حور و پري خصال مي‌جويي، نيستاز حور و پري وصال مي‌جويي، نيست
وز ناله‌ي ما سپهر دود آهنگي استآفاق به پاي آه ما فرسنگي است
بر شيشه‌ي عمر ماست هر جا سنگي استبر پاي اميد ماست هر جا خاري است
برگير شکاري که هم افکنده‌ي توستبپذير دلي را که پراکنده‌ي توست
گر زنده گذاري ار کشي بنده‌ي توستبا صد گنه نکرده خاقاني را
هم محرم عشق باش کانده کش توستخاقاني اگرچه عقل دست خوش توست
کن آتش او هيزم اين آتش توستداري تف عشق از تف دوزخ منديش
بهتر ز چهار بالش شاهان استآن غصه که او تکيه‌گه سلطان است
آرامگه او يد بيضا زان استآن غصه عصاي موسي عمران است
لشکرگه آن زلف سر افکنده‌ي اوسترخسار تو را که ماه و گل بنده‌ي اوست
لشکر به شکارگه پراکنده‌ي اوستزلفت به شکار دل پراکنده‌ي اوست
ما هم چو ستارگان حلي‌ها بربستشب چون حلي ستاره درهم پيوست
از طالع من حليش حالي بگسستبا بانگ حلي چو دربرم آمد مست
بادام تو پسته‌وار پر خون چون استآن نرگس مخمور تو گلگون چون است
چوني تو و چشم دردت اکنون چون استاي داروي جان و آفتاب دل من
دل کوره و تن شوشه‌ي زرين سلب استخاقاني اسير يار زرگر نسب است
در شفشه‌ي زر کوره‌ي آتش عجب استدر کوره‌ي آتش چه عجب شفشه‌ي زر
چشمم ز غمش هزار دريا زاده استتا يار عنان به باد و کشتي داده است
من باد به دست و او به دست باد استاو را و مرا چه طرفه حال افتاده است
وز هر دو فراق غم رسان صعب‌تر استاز غدر فلک طعن خسان صعب‌تر است
محتاج شدن به ناکسان صعب‌تر استصعب است فراق يار دلبر ليکن
در کار شکسته‌اي چو خود دل دربستخاقاني از آن شاه بتان طمع گسست
کورا به چراغ مختصر باشد دستپروانه چه مرد عشق خورشيد بود
گو بر لب آب و آتش آسان بنشستغم بر دل خاقاني ترسان بنشست
بر خاتم جانم چو سليمان بنشستتا رفته معزي و عزيزانش از پس
نقش کژ او هيچ نمي‌گردد راستآن بت که ز عشق او سرم پر سود است
گفتم به دلم هرچه کني حکم تو راستپيش آمد امروز مرا صبح‌دمي
با عارض تو برابر کي کرده استآن گل که به رنگ طعنه در مي کرده است
هم سرخ برآمده است و هم خوي کرده استبا روي تو روي گل ز خجلت در باغ
من عاشق آن دو لعل ميگون فامتاي صيد شده مرغ دلم در دامت
تا جان نبري کجا بود آرامتاي ننگ شده نام رهي بر نامت
وز بالش نقره تکيه‌گاهي دهدتغار سپيد است پناهي دهدت
نه ماه شود چارده ماهي دهدتده قطره‌ي سيماب بريزي در
گلخن ابليس و چه هاروت استقالب نقش بندي لاهوت است
\Nگر سفره‌ي پر زر است هر روزي
داني ز جهان چه طرف بربستم هيچهر ماه نه ... حقه‌ي پر ياقوت است
شمع طربم ولي چو بنشستم هيچوز حاصل ايام چه در دستم هيچ
هيچ است وجود و زندگاني هم هيچآن جام جمم ولي چو بشکستم هيچ
از نسيه و نقد زندگاني همه راوين خانه و فرش باستاني هم هيچ
خاقاني اساس عمر غم خواهد بودسرمايه جواني است، جواني هم هيچ
جان هم به ستم درآمد اول در تنمهر و ستم فلک بهم خواهد بود
استاد علي خمره به جوئي داردو آخر شدنش هم به ستم خواهد بود
من يک لبم و هزار خنده که پدرچون من جگري و دست و روئي دارد
هر روز فلک کين من از سر گيردهر دنداني در آرزوئي دارد
با او همه کار سفلگان درگيردبر دست خسان مرا زبون تر گيرد
خاقاني وام غم نتوزد چه کندمن سفله شدم بو که مرا درگيرد
شمع از تن و سر در نفروزد چه کندچون گفت بلاست لب ندوزد چه کند
خاقاني را جور فلک ياد آيدجان آتش و دل پنبه نسوزد چه کند
در رقص آيد چو دل به فرياد آيدگر مرغ دلش زين قفس آزاد آيد
خاقاني را که آسمان بستايددر فريادش عهد ازل ياد آيد
هجو تو کنون بسان مدح آرايداي فاحشه زن تو فحش گوئي شايد
چون قهر الهي امتحان تو کندکز باده‌ي نيک سرکه هم نيک آيد
وآنجا که کرم نگاهبان تو کندحصن تو نهنگ جان‌ستان تو کند
درويش که اخلاق الهي دارداز کام نهنگ حصن جان تو کند
چون قدرت او ز ماه تا ماهي استدر ملک وجود پادشاهي دارد
اين چرخ بدآئين نه نکو مي‌گردددانستن چيزها کماهي دارد
از چرخ مگو اين همه خاکش بر سرزو عمر کهن حادثه نو مي‌گردد
روزي فلکم بخت اگر بازآردکاين خاک نيرزد که بر او مي‌گردد
هجران بشود آتشم از دل ببرديار از دل گم بوده خبر بازآرد
خواهند جماعتي که تزوير کنندوصل آيد و آبم به جگر بازآرد
تغيير قضا به هيچ رو ممکن نيستاز حيله طريق شرع تغيير کنند
والا ملکي که داد سلطاني دادهرچند که اين گروه تدبير کنند
گفتم ملکا چه داد دل داني دادمن دانم گفت کام خاقاني داد
تا در لب تو شهد سخنور باشدچون عمر گذشته باز نتواني داد
شايد که تب تو حسن پرور باشدنشگفت اگر شهد تب آور باشد
خواهي شرفت هردمي اعلا باشدخورشيد به تب لرزه نکوتر باشد
با خاک نشينان بنشين تا گويندباشد طلب فروتني تا باشد
معشوق ز لب آب حيات انگيزدهر چيز سبک‌تر است بالا باشد
آن را که ز لب دم مسيحا خيزدپس آتش تب چرا ازو نگريزد
در مسلخ عشق جز نکو را نکشندآخر به چه زهره تب در او آويزد
گر عاشق صادقي ز کشتن مگريزلاغر صفتان زشت خو را نشکند
اين رافضيان که امت شيطانندمردار بود هر آنکه او را نکشند
از بس که خطا فهم و غلط پيمانندبي‌دينانند و سخت بي‌ايمانند
پيغام غمت سوي دلم مي‌آيدخاقاني را خارجي مي‌دانند
دل پيش درت به خاک خواهم کردنزخمت همه بر روي دلم مي‌آيد
خواهي شرف مردم دانا باشدکز خاک درت بوي دلم مي‌آيد
با صدر نشينان منشين کز ميزانعزت مطلب فروتني تا باشد
توفيق رفيق اهل تصديق شودهر سنگ سبک‌تر است بالا باشد
گر راز مرا نداني انکار مکنزنديق در اين طريق صديق شود
اين بند که بر دلم کنون افکندندتقليد کن آنقدر که تحقيق شود
دل کيست کز او صبر برون افکندندنقبي است که بر خانه‌ي خون افکندند
آنجا که قضا رهزن حال تو شودخيمه چه بود چونش ستون افکندند
چون رحمت حق شامل حال تو شودگر خانه حصار است وبال تو شود
درد سر مردم همه از سر خيزدصحراي گشاده حصن مال تو شود
داري سر آن کز سر سر برخيزيچون يافت کله درد قويتر خيزد
ساقي رخ من رنگ نمي‌گرداندتا درد سر و بار کله برخيزد
باده چه فزون دهي چو کم فايده نيستناله ز دل آهنگ نمي‌گرداند
هرگز لبم از ذکر تو خاموش نشدکن سيل تو اين سنگ نمي‌گرداند
هرگز لبم از ذکر تو خاموش نشدياد تو ز خاطرم فراموش نشد


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط