ساقيا وقت صبوح آمد بيار آن جام را
ساقيا وقت صبوح آمد بيار آن جام را
شاعر : خواجوي کرماني
مي پرستانيم در ده بادهي گلفام را ساقيا وقت صبوح آمد بيار آن جام را پس نشايد عيبت کردن رند درد آشام را زاهدانرا چون ز منظوري نهاني چاره نيست هر که از اول تصور ميکند فرجام را احتراز از عشق ميکردم ولي بيحاصلست گر چه صيد نيکوان دولت شمارد دام را من ببوي دانهي خالش بدام افتادهام بر چنين عامي فضيلت مينهند انعام را هر که او را ذرهئي با ماهرويان مهر نيست چون مهم پرچين کند برصبح صادق شام را شام را از صبح صادق باز نشناسم ز شوق بتپرستان پيش رويش بشکنند اصنام را گر بدينسان بر در بتخانهي چين بگذرد هم بلطف عام او اميد باشد عام را بر گدايان حکم کشتن هست سلطانرا وليک حيف باشد خواجو ار ضايع کني ايام را چون به هر معني که بيني تکيه بر ايام نيست