چون غبار هستيم بنشست گفتم روشنست
چون غبار هستيم بنشست گفتم روشنست
شاعر : خواجوي کرماني
کز من خاکي کنون برهيچ خاطر گرد نيست چون غبار هستيم بنشست گفتم روشنست در جهان کس نيست کو خون منش در خورد نيست کي گمان بردم که هر چند از جهان خون ميخورم هيچ روئي نيست کز چرخ سيه رو زرد نيست تا نپنداري که خواجو با رخ زردست و بس کار هيچ آزادهئي زين آسيا برگرد نيست هيچ روئي نيست کز چرخ سيه رو زرد نيست يک طربناکست برگردون و آنهم مرد نيست در جهان مردي نميبينم که از دردي جداست باد پندارش که آخر گنج باد آورد نيست گر نه بوي دوستان آرد نسيم بوستان چون دم مهر از دل گرمست از آنرو سرد نيست سرد باشد هر که او بي مهرروئي دم زند دردمندان محبت را دوا جز درد نيست درد دل را گفتم از وصلش دوا سازم وليک کامشبم پرواي آن تنها رو شبگرد نيست بي فروغ طلعتش گو مه ز مشرق بر ميا