کو دل که او بدام غمت پاي بند نيست

کو دل که او بدام غمت پاي بند نيست شاعر : خواجوي کرماني صيدي بدست کن که سرش در کمند نيست کو دل که او بدام غمت پاي بند نيست کو را خبر ز حال من مستمند نيست با دلبري سمتگر و سرکش فتاده‌ام عيب مگس مکن که شکيبش ز قند نيست پر مي‌زند ز شوق لبش مرغ جان من باري درين هوا که منم سودمند نيست گويند صبر در مرض عشق نافعست هستم سزاي بند ولي جاي پند نيست گر بند مي‌نهي و گرم پند مي‌دهي او را معينست که همت بلند نيست هر کس که سرو گفت قدت را براستي در شهر...
چهارشنبه، 3 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
کو دل که او بدام غمت پاي بند نيست
کو دل که او بدام غمت پاي بند نيست
کو دل که او بدام غمت پاي بند نيست

شاعر : خواجوي کرماني

صيدي بدست کن که سرش در کمند نيستکو دل که او بدام غمت پاي بند نيست
کو را خبر ز حال من مستمند نيستبا دلبري سمتگر و سرکش فتاده‌ام
عيب مگس مکن که شکيبش ز قند نيستپر مي‌زند ز شوق لبش مرغ جان من
باري درين هوا که منم سودمند نيستگويند صبر در مرض عشق نافعست
هستم سزاي بند ولي جاي پند نيستگر بند مي‌نهي و گرم پند مي‌دهي
او را معينست که همت بلند نيستهر کس که سرو گفت قدت را براستي
در شهر کو کسي که کنون شهر بند نيستتا بسته شد ز عشق تو بر دل طريق عقل
زيرا که ناپسند تو کس را پسند نيستگر رد کني مرا نکند هيچکس قبول
ورني ز ضرب تيغ تو او را گزند نيستخواجو مگر بزخم فراقت شود قتيل


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط